✍️«قبض» واکنش ذهن است، معنیاش این است که منذهنی بیمراد شده و به خواستهاش نرسیده؛ مثل زمانی که ما چیزی از کسی میخواهیم به ما نمیدهد یا منتظر اتفاق خاصی هستیم، آن اتفاق نمیافتد و ما منقبض میشویم. مولانا میگوید به اتفاقات واکنش نشان نده، اگر درست نگاه کنی میبینی این اتفاقِ بهظاهر بد که ذهن نشان میدهد به صلاحِ توست.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۴
چونکه قَبضی آیدت ای راهرو
آن صَلاحِ توست، آتشدل مشو
قَبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج
آتشدل: دلسوخته، ناراحت و پریشانحال
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر اتفاق بد را با فضای گشودهشده ببینیم، متوجه میشویم یک درسی را به ما یاد میدهد، یک همانیدگی یا یک دردی را به ما نشان میدهد. منذهنی عادت دارد وقتی اتفاق آنجوری که میخواهد نمیافتد، منقبض میشود، واکنش نشان میدهد، خشمگین میشود، میرنجد، میترسد، این دلیلی است که ما نمیتوانیم از زندان ذهن آزاد شویم، پس مهم است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️با بیاهمیت تلقی کردن آنچه ذهن نشان میدهد شما از زندگی غذا میگیرید، همینکه چیزی به مرکزتان آمد و غذا قطع یا کم شد، جانتان از کم شدن آن لرزان میشود، یعنی بلافاصله میفهمید که آن برکت قطع شد، پس میفهمید که خطا کردهاید.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۳
پس بداند که خطایی رفته است
که سَمَنزارِ رضا آشفته است
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️کسی که در ذهن است رضایت بدون قیدوشرط از این لحظه ندارد. او میگوید برای چه راضی باشم؟ قرار بود اینطوری شود، نشد. دیگر رضایت یعنی چه؟ زندگی با اتفاقات بد، به ما پیغام میدهد که تو مرتب چیزهای ذهنی را به مرکزت میآوری، ولی ما با ناله کردن بیشتر این کار را میکنیم و محرومتر میشویم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️مولانا میگوید وقتی از همانیدگی رهیدید، باید شُکر کنید، شُکرش این است که دیگر دور و بر آن همانیدگی نگردید؛ مثلاً اگر با یک انسانی همانیده شدید و شناسایی کردید و درد کشیدید، شُکرش این است که با انسان دیگر همانیده نشوید، اگر با ذهن عمل کنید، جایگزین میکنید.
مولانا چیزهای این دنیا را به دانه تشبیه کرده و میگوید وقتی یک بار امتحان کردید که زندگی شما را بهخاطر همانیده شدن با پول، ملک، همسر و فرزند تنبیه کرد و درد کشیدید، شُکرش این است که دیگر حداقل با آن چیز یا مشابه آن همانیده نشوید و دُورِ آن نگردید.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۸۰
چون رهیدی، شُکرِ آن باشد که هیچ
سویِ آن دانه نداری پیچپیچ
پیچپیچ: خَم در خَم و سخت پیچیده
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ترس و نومیدی آواز منذهنی است. منذهنی با ترساندن و ناامیدکردن، گوش ما را به پایینترین سطحِ وجود میکشد. بهعلت ناامید شدن از اینکه بیمراد شدیم یا بهنظر منذهنیمان به ما ظلم شد، یا یک چیزی را از دست دادیم، میترسیم و واکنش نشان میدهیم، ناله میکنیم و آشفته میشویم، منذهنی از این ترس و ناامیدیِ ما استفاده میکند و ما را پایین میکِشد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵٧
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
میکَشَد گوشِ تو تا قَعْرِ سُفول
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️خیلیها فکر میکنند اگر بترسند و ناامید شوند، زندگی رحم میکند و آنها را بالا میبَرد! نه، این کارِ ذهن است. ذهن ما همیشه چیزها را ترسناک نشان میدهد تا آنها را هُل دهد و به مرکز ما بیاورد و ما از طریق آنها ببینیم، بترسیم یا ناامید شویم، اگر ما فریب ذهن را شناسایی کنیم، فضا باز میشود و میبینیم صدایی ما را بالا میکشد، این صدای زندگی است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵۸
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️آیا شما میفهمید که دارید گسترده میشوید، حالتان بهتر میشود؟ یا منقبضتر شده و حالتان بدتر میشود؟ اگر حالتان بدتر میشود، حتماً یک چیزی به مرکزتان آمده، شما را میترساند یا ناامید میکند، اگر مرکزتان عدم است و گستردهتر میشوید، بدانید این حرفهایی که الآن به ذهنتان میآید حرفهای زندگی است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر ندایی شنیدید که شما را به حرص وادار میکند یعنی زیاده میخواهید، حتماً یک چیزی در مرکزتان است که از آن زیادتر میخواهید. بدانید با زیادهخواهی و حریص بودن دارید گرگی را پرورش میدهید که اسمش منذهنی است و انسانها را میدَرَد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵۹
هر ندایی که تو را حرص آورَد
بانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد