برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۴ گنج حضور بخش اول - قسمت سوم

منتشر شده در 2023/08/19
10:14 | 6 نمایش ها

✍️دربانی و کافری:

دربان کسی است که به‌صورت من‌ذهنی جلوی درِ خدا، درِ فضای یکتایی ایستاده، نه خودش وارد می‌شود، نه می‌گذارد دیگران وارد بشوند، این دربان درواقع منفی و مخرب است. یک دربان دیگر هم وجود دارد مثل مولانا که در را باز می‌کند تا انسان‌ها وارد فضای یکتایی شوند. اگر ما بیاییم جلوی درِ زندگی بایستیم و نگذاریم کسی از این در وارد بشود، خودمان هم وارد نشویم، این بدتر از کافری است. کافر انسانی است که زندگی را پوشانده است، حالا که ما تا اندازه‌ای آگاه شده‌ایم، آیا هنوز می‌خواهیم در زندان باشیم؟ هنوز می‌خواهیم دربانی باشیم که نگذاریم کسی وارد فضای یکتایی شود؟ این بدتر از کافری نیست؟ آیا شما در زندگی روزانه مردم را به ارتعاش زندگی دعوت می‌کنید یا به ارتعاش درد؟ اگر به ارتعاش درد می‌آورید، مثلاً یک نفر را عصبانی‌ می‌کنید، پس دربان هستید. ما اکنون که آگاه شده‌ایم، دیگر نباید دربانی کنیم.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۹۱

آن پادشاهِ لَمْ‌یَزَل داده‌ست مُلکِ بی‌خَلَل

باشد بَتَر از کافری، گر یادِ دَربانی کنم

لَمْ‌یَزَل: بی‌زوال، جاودان، از صفاتِ خداوند

بی‌‌خَلَل: بی‌عیب، درست و بی‌غلّ‌ و غشّ

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما فرزندانمان را طوری تربیت می‌کنیم که اگر به‌طور طبیعی مثلاً در جنگل بزرگ می‌شدند، روی آن‌ها اثر نمی‌گذاشتیم، شاید پس از یک مدتی وارد فضای یکتایی می‌شدند، چون کسی مانع نمی‌شد، ولی ما به‌عنوان من‌ذهنی، که ناظر جنس منظور را تعیین می‌کند، دائماً به بچۀمان القا می‌کنیم، می‌گوییم شما جامد و مجسمه هستید، از جنس فضاگشایی، از جنس زندگی نیستید، چون ما الآن انرژی زندۀ زندگی را ارتعاش نمی‌کنیم، بلکه انرژی مردگی، من‌ذهنی، تخریب و درد را پخش می‌کنیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️هر پدر و مادری که انرژی درد پخش می‌کند، دارد برای فرزندش دربانی می‌کند که به خداوند متصل نشود، می‌بینید ما در این کارِ اشتباه موفق هم می‌شویم، به این‌صورت که در ده‌دوازده‌سالگی به‌جای این‌که بچۀمان به زندگی وصل بشود و وحدت پیدا کند، کاملاً جدا می‌شود، یک من‌ذهنی جدا و دردهایش شروع می‌شود. یک‌دفعه می‌بینید که یک نوجوانِ سیزده‌چهارده‌ساله پر از درد، رنجش، پر از واکنش و سرکش است، اما می‌بینید جوانانی که مولانا می‌خوانند راه را پیدا کرده‌اند، آموزش‌های مولانا را می‌فهمند، فهمیدنش هم خیلی ساده است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما وظیفه‌ نداریم در را برای دیگران باز کنیم، می‌خواهیم درِ خدا را به روی خودمان باز کنیم. هرکسی باید درِ خدا را اول به‌روی خودش باز کند، اما من‌ذهنی قبل از این‌که به‌روی خودش باز کند، می‌خواهد به‌روی خودش و دیگران در را ببندد و اسمش را درگُشایی گذاشته‌است. اگر یک من‌ذهنی بیاید من‌ذهنی دیگر را راهنمایی و هدایت کند و بخواهد او را دانا و بلند مرتبه کند، اوضاع بدتر خواهد شد.

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣١٩۶

تا کُنی مَرغیر را حَبْر و سَنی

خویش را بَدخو و خالی می‌کُنی

حَبْر: دانشمند؛ دانا

سَنی: رفیع؛ بلند‌مرتبه

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما از خودتان سؤال کنید، آیا من دارم این ساختمان یا پارک ذهنی را به‌‌هم می‌ریزم یا نه؟ آیا در من الگوهای همانیده‌ مثل کنترل مردم وجود دارد؟ آیا می‌توانم به خودم یاد بدهم که مردم را کنترل نکنم؟ حواسم باید روی خودم و عیب‌هایم باشد. بگوییم من الآن من‌ذهنی دارم، با من‌ذهنی‌ نمی‌خواهم من‌های‌ ذهنی دیگر را درست کنم، من باید بِنای من‌ذهنی خودم را خراب کنم و فروبریزم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️برای کَندن بنای من‌ذهنی، جان پاک‌مان باید الگوهای همانیدگی و دردهایمان را بشناسد، این سیمان بین سنگ‌ها یعنی دردهایمان، سفت نیست، با تیشه کَنده می‌شود. تیشه هم، قدرت شناسایی و حضور ناظر ماست. پس دردهایی که در ما وجود دارد، سفت نیستند، با تیشۀ حضور کَنده می‌شود. شما از خودتان سؤال کنید، آیا من با تیشۀ حضور در حال شکستن این زندان هستم؟ آیا  می‌خواهم شاه وجود خودم باشم؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ 636

یکی تیشه بگیرید پیِ حفرۀ زندان

چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما از خودتان سؤال کنید، آیا من در حال برکَندن این بنای من‌ذهنی هستم؟ جواب بدهید. اگر این بنا کَنده شود، گریه‌ها و ناله‌هایی که در من‌ذهنی می‌کردیم، رنجش‌هایی که داشتیم، هیاهویی که راه انداخته‌ بودیم، آن‌ها همه تبدیل به خنده می‌شوند. در من‌ذهنی هیچ‌کس نمی‌تواند بخندد. شما ممکن است بگویید که من چیزهای خنده‌دار می‌گویم می‌خندم، من‌ذهنی بخندد چه فایده دارد؟ شادی زندگی در آن نیست. ما مردم را مسخره می‌کنیم، می‌خندیم، آیا این واقعاً خنده است؟ پس هر شادی‌ که در من‌ذهنی داشتیم و فکر می‌کردیم شادی و لذت بردن است این‌ها همه گریه بوده، خیلی‌ها این را قبول ندارند.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ  ۱۳۹۱

چون این بنا برکنده شد، آن گریه‌هامان خنده شد

ما فکر می‌کنیم اگر خودمان را با دیگران مقایسه کنیم، دیده بشویم، مردم انگشت به ‌دهان بمانند و یا اصلاً برتری نسبت‌به دیگران سبب خنده و شادی ما می‌شود، مردم آرزو دارند جای ما باشند، پس این خنده و شادی دارد، نه، این گریه و بیچارگی است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️همین‏که چیزی به مرکزم آمد پس جذب ذهن می‌شوم، به سبب‌سازی‌ِ ذهن می‌افتم آن وقت آهنگ دربانی می‌کنم، یعنی در بِنا که ذهن است توجه دارم، پس با جذب شدن به ذهن، دربان می‌شوم، نمی‌گذارم کسی وارد فضای یکتایی بشود، پس این مهم است که ما انسان‌ها به‌خاطر تفاوت‌های سطحی با هم ستیزه می‌کنیم، می‌جنگیم، بنابراین برای همدیگر نگهبان هستیم که کسی وارد فضای یکتایی نشود، همۀمان دربانِ منفی و دربان همدیگر هستیم، جلوی درِ فضای یکتایی ایستاده‌ایم، نمی‌گذاریم کسی وارد شود. اما اکنون که آگاه شده‌ایم، دیگر نمی‌خواهیم دربانی کنیم و دربان باشیم.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۹۱

چون این بنا برکنده شد، آن گریه‌هامان خنده شد

چون در بنا بستم نظر، آهنگ دربانی کنم

------------------------------------------------------------------------------------------------