برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۳ گنج حضور بخش سوم - قسمت دوم

منتشر شده در 2023/08/19
08:22 | 3 نمایش ها

✍️مولانا می‌گوید خداوند از مُردۀ من‌ذهنی، زنده را بیرون می‌کند. ما باید دانسته فضا را باز کنیم نسبت‌به من‌ذهنی بمیریم. از طرف دیگر خداوند از زنده، مُرده بیرون می‌کند، یعنی ما امتداد و خودِ او هستیم، من‌ذهنی را که مُرده هست مرتب از ما بیرون می‌کند، درنتیجه من‌ذهنی به‌ دنبال خودکشی و آسیب زدن به خود است.

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹

چون ز مُرده زنده بیرون می‌کشد

هرکه مُرده گشت، او دارد رَشَد

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

نفْسِ زنده سویِ مرگی می‌تَنَد

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۱

مُرده شو تا مُخْرِجُ‌الْحَیِّ‌الصَّمَد

زنده‌ای زین مُرده بیرون آورَد

رَشَد: به راهِ‌ راست رفتن

می‌تَنَد: می‌گراید

مُخْرِجُ‌الْحَیّ: بیرون‌آورندۀ زنده

این ابیات بسیار مهم هستند، چرا؟ برای این‌که شما می‌دانید من‌ذهنی لحظه‌به‌لحظه برای این‌که مرکزش جسم است به خودش و دیگران آسیب می‌زند، درنتیجه زندگی‌اش درست نمی‌شود. مثل این است که یک نفر به‌تدریج در حال خودکشی باشد. مولانا می‌گوید کسی که می‌رود در ذهن، روزبه‌روز، به‌تدریج خودش را می‌کُشد.

«مُخْرِجُ‌الْحَیِّ الصَّمَد» یعنی خارج‌کنندۀ زندۀ بی‌نیاز. همین‌ که ما به آن احتیاج داریم و دنبالش هستیم، بنابراین ما باید با آگاهی و دانسته فضا را باز کنیم، نسبت‌به من‌ذهنی بمیریم تا خارج‌کنندۀ زندگیِ بی‌نیاز که خودِ خداوند است، چیزی شبیهِ خودش را از مردگیِ ما یعنی از من‌ذهنی ما بیرون بیاورد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️در مسیر معنوی و زنده شدن به خدا ترازو وجود دارد، اگر شما روزبهروز ترازوی فضاگشایی و حضور را زیادتر کرده و ترازوی هشیاری جسمی را کم می‌کنید، زندگی شما بهتر میشود، اما اگر برعکس عمل کنید، ترازوی منذهنی و حس وجود در ذهن را بزرگ‌تر کنید و هشیاری خدایی یا عدم کردن مرکز را کمتر کنید، زندگی‌تان خرابتر میشود.

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰

از ترازو کم کُنی، من کم کنم

تا تو با من روشنی، من روشنم

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️خداوند همیشه در این لحظه یک وضعیتی را برای ما بهوجود میآورد و میگوید به این وضعیت دست نزن، مرکز را عدم کن و من را در مرکزت بگذار، ولی ما غفلت کرده، آن را به مرکزمان می‌آوریم. لحظۀ بعد هم همین است؛ یک وضعیت را نشان می‌دهد می‌گوید با این وضعیت کاری نداشته باش، آن را به مرکزت نیاور، چون می‌خواهم بهاندازۀ این اتفاق زندگیات را آزاد کنم، اما ما با من‌ذهنی عمل می‌کنیم و اتفاق را به مرکزمان می‌آوریم، درنتیجه هشیاری‌مان آزاد نمی‌شود.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اینکه ما از نظر مادی در رفاه باشیم، معنی‌اش این نیست که واقعاً زندگیمان خوب است. الآن به این نتیجه می‌رسیم که انباشته کردن همانیدگی‌ها در مرکزمان و دیدن برحسب آنها ممکن است ما را از نظر مادی یک مقدار مُرفه کند، ولی به زندگی نمی‌رساند. اینکه فضا گشوده نشده باشد و من به خداوند تبدیل نشده باشم و روی خوش او را نبینم، پس یعنی در منذهنی زندگی می‌کنم که این مرگ است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️عشق یعنی با فضاگشایی با خداوند یکی شدن. عشق یعنی ما جنسِ اصلی و اولیۀمان را تجربه می‌کنیم. هر لحظهای که شما حس کردید که به آن چیزی که ذهنتان نشان می‌دهد واقعاً نیازمند نیستید، دارید عشق را تجربه می‌کنید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️خداوندا، قبل از این‌که بمیرم، مرا از علم و عمل من‌ذهنی که با سبب‌سازی ایجاد می‌شود رها کن. مخصوصاً علمِ کتابی که به صحبت درمی‌آید، من از کتاب‌ها می‌خوانم و با آن‌ها همانیده می‌شوم که فقط به‌صورت ذهنی است و در دهان‌ها می‌آید.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۲۷۹

یا رب، مرا پیش از اجل فارغ کن از عِلم و عمل

خاصه ز علمِ منطقی در جمله افواه آمده

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️

قرآن کریم، سورۀ اخلاص (۱۱۲)، آیۀ ۴

«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ.»

«و نه هيچ‌کس همتاى اوست.»

نمی‌دانم ما تا حالا این آیه را درست معنی کرده‌ایم یا نه، ولی بشریت درست معنی نکرده. عبارت «هیچ‌کس همتای او نیست» که مردم در نمازشان می‌خوانند، آیا آن‌ موقع مرکزشان جسم نیست؟ شما وقتی نماز می‌خوانید مرکزتان جسم نیست؟ در این جهان چیزی حق دارد به مرکز شما بیاید یا فقط اوست؟ اگر هیچ‌کس همتای او نیست، چطور شما حتی موقع عبادت برحسب چیزها فکر می‌کنید؟! باید برحسب او زندگی کنید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️یک نفر مست چیزهایی که در مرکزش هست می‌شود و برحسب آن‌ها می‌بیند و درنتیجه خرابکار‌‌ی و جنایت می‌کند. آخرسر زندگی‌‌اش در چهل‌سالگی، پنجاه‌سالگی خراب شده، ولی می‌گوید من معذورم، من نمی‌دانستم، مست بودم، مست غرور جوانی بودم، ولی به او می‌گویند که ای زشتکار، اختیارِ این‌که هر لحظه مرکزت را عدم کنی یا جسم کنی، با تو بود. این‌که این اختیار را از دست دادی و این چیزها مرتب به مرکزت آمدند، مقصرش خودت بودی که از شراب بیرون خوردی.

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۵

همچو مستی، کاو جنایت‌ها کند

گوید او: معذور بودم من ز خَود

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۶

گویدش لیکن سبب ای زشتکار

از تو بُد در رفتنِ آن اختیار

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۷

بیخودی نآمَد به خود، توش خواندی

اختیارت خود نشد، توش راندی

------------------------------------------------------------------------------------------------