برنامهٔ شمارهٔ ۹۵۶ گنج حضور بخش سوم

منتشر شده در 2023/08/19
12:57 | 11 نمایش ها

✍️باید بدانیم که وقتی مرکزمان همانیده می‌شود و عقل، حس امنیت، هدایت و قدرت را از همانیدگی‌ها می‌گیریم، یک بافتی به‌ نام پندار کمال درست می‌کنیم.

پندار کمال به این معناست که ما خودمان و دانسته‌هایمان را کامل و بسیار باارزش می‌دانیم و براساس آن‌ها آبرو داریم، این آبرو که اسمش ناموس است و حتماً با ترس، خشم و دردهای همانیدگی همراه است، از دید ذهن به‌هیچ‌وجه نباید کم بشود.

مولانا می‌گوید مرضی بدتر از پندار کمال در ما وجود ندارد و همان‌طور که می‌دانیم بسیاری از مشکلات ما از پندار کمال سرچشمه می‌گیرد.

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

عِلّتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال

ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️فردی اشتباه می‌کند اگر پدر است باید برای پسر ده‌ساله‌اش اقرار کند و بگوید پسرم اشتباه کردم، چنین شخصی دارد آگاهانه به پندار کمال و ناموسش حمله می‌کند، یعنی فضاگشایی می‌کند. فضاگشایی و مرکز عدم، دشمن پندار کمال و دردهای ماست.

قبول اشتباهات معمولاً بسیار سخت است، بنابراین کسی که مرتکب اشتباهی می‌شود، اما فرداً و جمعاً به اشتباهش اقرار می‌کند، می‌داند که این آبروی مصنوعی، واقعاً آبرو نیست. آبروی حقیقی آن است که مرکز ما عدم شود و به خدا زنده شویم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی مرکزمان عدم می‌شود، اصلی‌ترین خاصیت خداگونۀ خودمان که فضاگشایی است را به‌کار می‌بریم.

 مهم‌ترین ابزار انسان ابزاری است که خداوند به او داده و خاصیت خودش است.

شما الآن یک بادکنک را باد کنید، می‌بینید که فضا باز می‌شود و بادکنک را در خودش جا می‌دهد. شما هم باید بتوانید در کنار هر وضعیت و اتفاقی فضا را باز کنید.

پس فضاگشایی، اصلی‌‌ترین ابزار دفاعی و رهایی ماست، چون بلافاصله ما را  به خداوند وصل می‌کند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️مولانا می‌گوید مانند فرشتگان بگو نمی‌دانم تا همین نمی‌دانمی که در مقابل خدا می‌گویی دست تو را بگیرد، زیرا نمی‌دانمِ واقعی، مرکز شما را عدم می‌کند و به شما حس امنیت و قدرت می‌دهد.

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا

تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️می‌دانیم که من‌ذهنی با سبب‌سازی کار می‌کند، ما می‌خواهیم با علل ذهنی به خداوند زنده بشویم، حتی خیلی از ما فکر می‌کنیم اگر این‌ کار یا آن کار را بکنیم، زودتر به خدا زنده می‌شویم، اما این علت‌ها ذهنی‌ و بی‌ربط هستند و زنده شدن و تبدیل ما طبق قانونِ زندگی اجرا می‌شود.

همچنین می‌دانیم که وقتی فضا را باز می‌کنیم، مرکزمان عدم شده، دم خداوند ما را زنده و علت‌سازیِ ذهن را ناتوان می‌کند.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۴۴

دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ بپذیر

کارِ او کُن‌فَیَکُون‌ست، نه موقوفِ علل

نَفَخْتُ: دمیدم

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی چیزهای آفل به مرکزمان می‌آیند دراین‌صورت قضاوت و مقاومت پیدا می‌کنیم، قضاوت یعنی در این لحظه آن‌ چیزی که ذهنم نشان می‌دهد را خوب و بد می‌کنم.

از نظر ذهن خوب چیزی است که همانیدگی را زیاد، و بد چیزی است که همانیدگی را کم می‌کند، این عقلِ من‌‌ذهنی کاملاً اشتباه و برای ما دردسرساز است.

راه خلاصی این است: آن چیزی را که ذهن نشان می‌دهد مهم ندانیم، زیرا چیزی‌ که برای ما مهم شود، فوراً به مرکزمان می‌آید، بنابراین باید حواسمان جمع باشد که یک چیز این‌جهانی را برای خودمان مهم نکنیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگر ما به گذاشتن چیزهای آفل در مرکزمان ادامه بدهیم و آن‌ها را مهم بدانیم، بالاخره به وضعیت بدی به‌نام افسانۀ من‌ذهنی‌ می‌رسیم.

افسانۀ من‌ذهنی زندگی را در این لحظه تبدیل به مانع می‌کند و باعث می‌شود که ما دائماً برای خودمان و دیگران مسئله و دشمن بسازیم.

برای چنین انسانی که واقعاً در ذهنش گیر افتاده و درد ایجاد می‌کند، هر لحظه امکان رهایی وجود دارد، اگر تأمل کند و یک لحظه فضا را باز کند، آن نشانِ خداوند که مرکزِ عدم است را می‌بیند و اصلاحش از همان‌جا آغاز می‌شود.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگر شما روی دانسته‌هایتان تعصب دارید که به‌‌هیچ‌وجه نمی‌شود آن‌ها را عوض کرد، شما گرفتار شده‌اید و مطمئناً درد دارید، درنتیجه نیروی زندگی را زندگی نمی‌کنید و اصلاً خبر از خداوند ندارید.

بعضی‌ها می‌گویند چون هنوز ازدواج نکرده‌ام، همسر ندارم، خانه نخریده‌ام، بچه‌دار نشده‌ام، هنوز مدرک نگرفته‌ام، سرکار نرفته‌ام و هنوز فلان کار را نکرده‌ام، زندگی‌ام شروع نشده؛ هزار جور مانع ذهنی می‌سازیم که در این لحظه زندگی نکنیم، البته ما نمی‌سازیم، من‌ذهنی می‌سازد.

هر وعده‌ای در آینده که ذهنتان به شما نشان می‌دهد یک فریب بزرگ است تا شما را از لحظۀ حال غافل کند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️به‌عنوان هشیاری ناظر ببینید ما چقدر آسان مسئله می‌سازیم، ببینید که اوقات‌تلخی‌های خانوادگی چطور اوج می‌گیرد؟!

همسر ما یک‌ چیزی می‌گوید و به ما برمی‌خورد. ما چیزی هم نگوییم یادمان می‌ماند، می‌رنجیم و در نهایت یک‌ جایی عوضش را انجام‌ می‌دهیم. وقتی من‌ذهنی داریم، حتی ممکن است نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌مان را دشمن فرض کنیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️با عدم شدن مرکزمان، متوجه می‌شویم که دو خاصیت شکر و صبر در ما ایجاد شده؛ کارهایمان دیگر براساس شتاب من‌ذهنی انجام نمی‌شوند، بلکه با سرعت معینی که خداوند می‌خواهد، پیش می‌روند و ما نیز هر لحظه شکرگزارتر از لحظۀ قبل می‌شویم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️با پذیرش‌ اتفاق این لحظه و فضاگشایی در اطراف آن چیزی که ذهن نشان می‌دهد، پس از مدتی متوجه یک شادی عجیب و مملو از آرامش می‌شویم که علتِ ذهنی ندارد و از اعماق وجودمان می‌جوشد. بهترین کار این است که این حالت آرامش و شادی بی‌سبب را در خودمان نگه داریم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما کم‌کم متوجه می‌شوید که دیگر هیچ فکر قدیمی را قبول ندارید؛ زیرا زندگی فکرهای جدید در ذهن شما ایجاد می‌کند و این یعنی خلاقیت‌‌.

خداوند بی‌نهایت است و هر لحظه فکر و ایده‌ای تازه دارد، و شما می‌بینید که فکرهای کهنه چه به‌صورت فردی و چه به‌صورت جمعی کار نمی‌کنند‌، بنابراین به این نتیجه می‌رسید که باید فکرهای قدیمی را دور بیندازید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما برای اینکه از منذهنی به هشیاری حضور تبدیل بشوید باید تعهد داشته باشید و برای مدت‌ها مرکزتان را عدم کنید و عدم نگه دارید و صبر کنید تا این تبدیل با کمک نیروی زندگی صورت بگیرد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️در این لحظه ما توانایی انتخاب داریم که فضاگشایی کنیم یا فضابندی.

اگر زیر سلطۀ منذهنی باشیم فضا را میبندیم، توجه کنید که هر واکنشی فضابندی و افتادن به محدودیت ذهن است، اما اگر فضاگشا باشیم و با هشیاری نظر کار ‌‎کنیم، زیر نفوذِ خداوند قرار می‌گیریم و او کمک میکند که زندگی ما عوض شود.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما باید لحظهبهلحظه ببینیم قرینمان چه کسی یا چه‌ چیزی است، زیرا قرین در پیشرفت ما بسیار اثرگذار است.

قرین ما باید خداوند یعنی مرکز عدم باشد. تمام منهای ذهنی قرین بد هستند و روی ما اثر بد میگذارند، بنابراین در کنارِ آنها باید فضا را باز کنیم، تا از اثر بدِ آنها در امان بمانیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگر بخواهیم دیگران را عوض کنیم، خودمان از جنس منذهنی میشویم. ما باید به‌جای تغییر دیگران، خودمان را که این‌همه مشکل داریم تغییر بدهیم‌‌.

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶

تا کنی مر غیر را حَبْر و سَنی

خویش را بدخُو و خالی می‌کنی

حَبر: دانشمند، دانا

سَنی: رفیع، بلند‌مرتبه

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️آدم‌ها چه با شما حرف بزنند چه نزنند، روی شما اثر بد می‌گذارند، پس شما باید ابیات مولانا را همیشه در هرجایی که هستید با خودتان تکرار کنید، زیرا این ابیات دیو‌سوز هستند و راه را در آن لحظه به شما نشان داده‌ و اثر قرین‌ها را خنثی می‌کنند.

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۶٣۶

از قَرین بی‌قول و گفت‌وگویِ او

خو بدزدد دل نهان از خویِ او

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰

آشنایی گیر شب‌ها تا به روز

با چنین اِستاره‌های دیوسوز

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما اگر به زندگی زنده باشید و با مرکز عدم ببینید، آدم‌ها را نورانی و از جنس خدا می‌بینید، زیرا درست است که سطح خارجی‌شان، رنگشان، باورهایشان و فکرهایشان متفاوت است، اما دراصل همه زندگی هستند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️عشق یعنی یکی شدن با خداوند، یعنی از جنس اصلمان شدن و رها شدن از این جنس فرعیِ من‌ذهنی که ما او نیستیم.

ما باید به‌هم کمک کنیم که به عشق یعنی به خداوند زنده شویم و دین‌دار واقعی شدن یعنی زنده شدن به زندگی، نه این‌که من‌ذهنی را نگه داریم، به همدیگر لطمه بزنیم و جدایی را در این جهان بگسترانیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما مسئول هستیم که من‌ذهنی را دور بیندازیم و برای همیشه از شر آن راحت شویم، البته این را هم باید بدانیم که با زور نمی‌شود، چون اگر با من‌ذهنی ستیزه کنیم قوی‌تر می‌شود، بنابراین فقط باید فضاگشایی کنیم تا این فضای گشوده‌شده که با قضا و کُن‌فَکان کار می‌کند، پس از مدتی من‌ذهنی را فنا کرده و ما را از بندش آزاد کند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️خداوند هر لحظه چون از جنس زندگی است مردگیِ من‌ذهنی و هرچه از جنس ذهن است را بیرون‌ می‌اندازد و بنابراین عقل من‌ذهنی دائماً به خودش آسیب‌ می‌‌‌زند تا خودش را از بین ببرد. ما هر فکری در ذهن می‌‌کنیم درواقع یک‌‌جور فکر خودکشی و آسیب زدن به خودمان است.

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

نفسِ زنده سویِ مرگی می‌‌تند

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️در من‌ذهنی ما پر از درد و کینه هستیم. هیچ دردی نیست که در ما باشد و خودش خودش را تکرار نکند. به‌عبارت دیگر مرکز ما از هر جنسی است به‌سوی همان جنس می‌رویم و آن را زیاد می‌کنیم، ما کینه داریم، انتقام‌جو هستیم، می‌‌خواهیم همه پر از درد بشوند، چون خودمان از جنس درد هستیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما به‌عنوان من‌ذهنی دائماً وقت تلف می‌کنیم. یاد گرفتن آموزش‌های مولانا را به تأخیر می‌اندازیم، و می‌گوییم مولانا درست می‌گوید، می‌دانم که خیلی چیز مهمی است‌، اما الآن وقت ندارم، فعلاً من دنبال ارضای همانیدگی‌هایم هستم، بعداً روی خودم کار می‌کنم. نه! این درست نیست. این کار باید در بچگی یا جوانی صورت بگیرد، بنابراین هرچه زودتر فضاگشایی کنیم، بهتر است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️هرچیزی را که در جهان می‌بینید از جنس زندگی است و می‌خواهد شاد باشد. خداوند دائماً آهنگ شادی می‌زند که انسان‌ها آواز بخوانند، برقصند و شاد باشند. زندگی هیچ‌وقت آهنگ غمگین نمی‌نوازد. فقط من‌ذهنی است که همواره آهنگ غم می‌زند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگرچه ما ذاتاً از جنس شادی هستیم، اما تا به‌عنوان انسان مرکزمان را عدم نکنیم، نمی‌توانیم آهنگ شادی خدا را بشنویم.

همۀ انسان‌ها از جنس شادی هستند، یعنی بالقوه باید شادی را در جهان ابراز کنند.

اصلاً ما نیامده‌ایم غم را در این جهان پخش کنیم، اگر غم را پراکنده می‌کنیم، معنی‌اش این است که بد می‌بینیم، بد می‌فهمیم، و با آهنگ زندگی همراه نیستیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی خداوند شادی بی‌سبب را به ما نشان می‌دهد، دیگر باید از شادی باسبب که من‌ذهنی با تجسّم همانیدگی‌ها و زیاد کردن آن‌ها، به ما نشان می‌دهد، پرهیز کنیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️من‌ذهنی هزار جور عیب دارد، اگر شما به برنامۀ گنج حضور و آموزش‌های مولانا درست گوش بدهید، یکی‌یکی عیب‌های من‌ذهنی‌تان را شناسایی کرده، آن‌ها را رفع می‌کنید، بنابراین بعد از مدتی که تعداد زیادی از عیب‌ها رفع شد، من‌ذهنی کاملاً فرومی‌ریزد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما همین الآن باید اقدام کنید و مولانا را بخوانید، نگویید حالا ببینم چه می‌شود، هرچیزی که در مرکز ما از من‌ذهنی و همانیدگی هست را باید بدهیم و فضای گشوده‌شده را بگیریم و مرکزمان را عدم کنیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما در توهّم فکر می‌کنیم که اگر چیزهای این‌جهانی را در مرکزمان بگذاریم و به آنها افتخار کنیم و پُز بدهیم که این را داریم و خود را با دیگران مقایسه کنیم، و یک ذرّه خوشیِ همانیدگی با آن‌ها را به خودمان تحمیل کنیم و از طریق آن‌ها ببینیم، حالمان بهتر می‌شود، ولی واقعاً این حال ما را خوب نمی‌کند، بلکه صد جور درد به ما می‌دهد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️هرچیزی که به ذهن ما می‌آید، فانی و ازبین‌رفتنی است. آن‌چیزی که به ذهن ما نمی‌آید، آن خدا است. پس چطور ما چیزهایی که به ذهنمان تجسّم می‌کنیم مثل بعضی مکان‌ها، بعضی زمان‌ها، بعضی چیزها را می‌پرستیم؟! چرا این‌ها برای ما مقدس شدند؟! مثل باورها. آیا باورها مقدس‌ هستند؟ مکان‌ها مقدس‌ هستند؟ نه، این‌ها به ذهن ما می‌آیند و از بین می‌روند؛ تنها چیز مقدس در این کائنات خود خدا است و انسان‌ها هم به این علّت مقدس می‌شوند که به خدا زنده شده‌اند.

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۰۷

هرچه اندیشی، پذیرای فناست

آنکه در اندیشه نآید، آن خداست

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️هرچیزی که در ذهنمان تجسّم می‌کنیم، و می‌توانیم ببینیم، توهم و مَجازی است. هرچیزی که زنده شده، واقعاً خود زندگی، و حقیقت است.

پس وقتی فضای درون انسان باز می‌شود، این حقیقت است. وقتی در ذهنمان چیزی را تجسّم کرده و می‌پرستیم، این مَجازی است. چیز مجازی را نباید بپرستیم. خود خدا، زندگی و حقیقت را باید بپرستیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️چیزهایی که از جسم ساخته شده برای ذهن مقدّس است، بنابراین هشیاری جسمی مسلط است، و نمی‌تواند حضور را بشناسد.

وقتی هشیاری جسمی داریم، دائماً به دنبال این هستیم که چه لباسی بپوشیم و چگونه باشیم؟ مدام در فکر تنمان هستیم، برای این‌که غیر از تن و هشیاری جسمی چیز دیگری نمی‌شناسیم. به همین دلیل است که ما این‌همه سال مولانا و بزرگانمان را نشناختیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️چرا بعضی زمان‌ها بر سرمان می‌زنیم؟ غصه می‌خوریم، می‌خواهیم به زور غمگین باشیم! بعضی‌وقت‌ها می‌خواهیم خوشحال باشیم، مگر هر لحظه زندگی نیست؟! چرا بعضی مکان‌ها مقدس، و بعضی جاها نا‌مقدس هستند؟ نکند این مَجاز است و نور خدا نیست؟ آیا این نشانی‌ها در شما هم وجود دارد؟ اگر هست، پس شما من‌ذهنی دارید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️خداوند به ما می‌گوید اگر واقعاً عاشق من هستی، من آن‌ پارکی را که با ذهنت ساخته‌ای و تمام حواست هست که نظمش به‌هم نخورد و دائماً نگرانش هستی، آن‌جا را به‌هم می‌ریزم؛ اصلاً به‌وسیلۀ من‌ذهنی‌ات آبادانی نکن، همه را و‌یران می‌کنم، من باید آبادان کنم.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۶۶۵

عاشقی بر من، پریشانت کنم

کم عمارت کن، که ویرانت کنم

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما باید به این درک برسیم که فقط خداوند است که به ما زندگی می‌بخشد و جان می‌دهد، نه همانیدگی‌ها.

 پول، باور و انسان‌ها نمی‌توانند به ما زندگی و جان بدهند و ما را خوشبخت کنند.

ما باید به این یقین برسیم که هر خوشی که از طریق ذهن به‌دست می‌آوريم، بعدش پشیمان می‌شویم و درد می‌بینیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما با فضا‌‌گشایی به وعده‌های خوش خداوند اعتماد می‌کنیم، زیرا خداوند در وفای به عهد نظیر ندارد، قول داده‌ ما را به خودش زنده کند و به قولش وفا خواهد کرد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی خداوند در پارکِ چیده‌ شدۀ ذهنی شما آشوب می‌اندازد شما چکار می‌کنید؟ ناله و شکایت می‌کنید؟ تندتند فکر می‌کنید و به ذهنتان و فکرها پناه می‌برید؟ یا فضا را باز می‌کنید، در فضای یکتایی می‌مانید؟

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️باید آگاه باشیم بیشتر آشوب‌ها از طریق بی‌مرادی‌ها می‌آید. بی‌مرادی آشوب خداوند است و باید برای ما راهنمای بهشت باشد، و ما را به فضای گشوده‌شده ببرد.

کسانی که من‌ذهنی دارند به فکرها پناه می‌برند. می‌خواهند از افکارشان کمک بگیرند.

آن‌ها فراموش می‌کنند که وقتی آشوبی در فضای ذهن می‌افتد، باید فضا را باز کنند و به خدا پناه ببرند، نه این‌که واکنش نشان دهند، یا ناله و شکایت کنند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی عشق می‌آید، همۀ همانیدگی‌ها را از بین می‌برد، یعنی اتّحاد ما با خداوند معادل از دست دادن همانیدگی‌هاست، بنابراین هرآن‌چه که از جنسِ زندگی نباشد، از ما دور می‌شود.

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴٧۵١

عشق، از اوّل چرا خونی بُوَد؟

تا گریزد آنکه بیرونی بُوَد

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما جمعاً و فرداً نمی‌توانیم با عقل من‌ذهنی خودمان را اداره کنیم. همه می‌نالند، غصّه دارند، درد دارند، پس ما ارزشی برای دلِ انسان‌های زنده به حضور قائل نشدیم، و از آموزه‌های آن‌ها بهره نبردیم و رفتیم به‌دنبال من‌ذهنی و دردسرهایش. یک سؤال از خودمان بپرسیم: چرا من این من‌ذهنی را رها نمی‌کنم؟

------------------------------------------------------------------------------------------------