مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵۶
او درونِ دام، دامی مینهد
جانِ تو نَه این جهد، نَه آن جهد
ما دو جور بند داریم: یکی اینکه بهعنوان روح در این تن هستیم، دوم اینکه یک زندان بهنام زندان ذهن درست کردهایم. ما با فضاگشایی نیازمند به زندگی هستیم که اول ما را از این دامِ ذهن رها کند، سپس ما را از این دامِ تن رها کند، بهطوریکه اکنون که به تن زندهایم، یعنی اکنون که این تن ما زنده هست، به بینهایت و ابدیت خداوند زنده شویم. بینهایت و ابدیت خداوند درواقع جدا از این تن است، درست است که در تن هستیم، ولی جدا از این است، بهطوریکه اگر این تن بریزد انسان نمیمیرد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۸۸
زآنکه محتاجاند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان، همه
✍️این خلقان همه محتاج هستند. دو جور محتاج داریم: یک محتاج فضا را باز میکند، میگوید من محتاج زندگی و خداوند هستم. یکی فضا را میبندد، خودش را محتاج این عالم و اسیر انسانها میداند. از گدا تا سلطان همه در اصل محتاج خدا هستند. در فرع، در ذهن، خودشان را محتاج این جهان کردهاند. حالا شما که در ذهن هستید، خودتان را محتاج انسانهای اسیر کردهاید؟ یا نه، فضا را باز میکنید و خودتان را محتاجِ زندگی یا خداوند میدانید؟
انسانها کژ راه میروند. کژیشان این است که چون از طریق همانیدگیها میبینند، پناهی غیر از خداوند دارند. خداوند میداند که انسانها در ذهن از آدمهای اسیر کمک گرفته و خلاصی خودشان را از آنها میخواهند و همچنین میداند که اگر انسانها با دید ذهن ببینند، خودشان را محتاج این جهان میدانند، ولی با فضاگشایی ببینند، خودشان را محتاج خداوند میبینند.
قرآن کریم، سورهٔ فاطر (۳۵)، آیهٔ ۱۵
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ.»
«اى مردم، همهٔ شما به خدا نيازمنديد. اوست بىنياز و ستودنى.»
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۸۹
با حضورِ آفتابِ باکمال
رهنمایی جُستن از شمع و ذُبال
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۰
با حضورِ آفتابِ خوشمَساغ
روشنایی جُستن از شمع و چراغ
ذُباله: فتیله، فتیلۀ شمع یا چراغ
خوشمَساغ: خوشرفتار، خوشمدار
✍️آیا آفتاب زندگی خوب است یا آفتاب بداَدای منذهنیِ خودمان که بعضی مواقع حالش گرفته است، حوصله ندارد و پژمرده میشود؟ این آفتاب منذهنی، هشیاری و نور ندارد، مرتب درد به او میآید دود میکند، هیچچیز را نمیبیند و در فکرها و دردهایش گم میشود. حالا ما داریم چکار میکنیم؟ ما بهجای اینکه فضا را باز کنیم که آفتاب خوشرفتار و خوشادای زندگی بتابد، مرتب در ذهن با هشیاری جسمی، با شمع و چراغِ درد که بَداَدا است، بعضی مواقع حوصله ندارد، هشیاریاش پایین یا بالا است، سروکار داریم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۱
بیگمان تَرکِ ادب باشد ز ما
کفرِ نعمت باشد و فعلِ هوا
✍️اگر کسی در این لحظه از آفتاب زندگی استفاده نکند، بیگمان بیادبی و کفر نعمت میکند و کارش فعلِ هوای نفس است. ما با فضاگشایی میتوانیم به شیرینیِ هشیاری بیسبب دست پیدا کنیم، به خرد زندگی، حس امنیت بیپایان، هدایت عالی، قدرت زیاد عمل و عقلی که به خودمان و دیگران ضرر نزنیم وصل شویم، جنگ نکنیم، خراب نکنیم، خرّوب را تشخيص دهیم.
اگر ما از این نعمتها استفاده نکنیم، این کفران نعمت و فعلِ هوا است، عملِ منذهنی است، یعنی براساس خرد زندگی عمل نمیکنیم، بلکه برحسب دردها و سببسازی ذهن خودمان کار میکنیم، درنتیجه این مسائل را برای خودمان فرداً و جمعاً بهوجود میآوریم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️شما اول زندگیتان تجربه کردهاید که وقتی از خدا جدا شدهاید و خیلی دور ماندهاید افسرده شدهاید. کما اینکه بعضی از شما که به این برنامه گوش میکنید الآن شاید افسرده و پژمرده باشید. برای اینکه دنبال همانیدگی هستید. همیشه به فکر این هستید که اینها چه موقع زیادتر میشوند، چقدر زیادتر میشوند، باید خیلی زیادتر شوند، ولی میدانید که این کار درست نیست. اگر به شب ذهن بروید و حرص بورزید، دنبال رشد همانیدگیها باشید، دراینصورت خورشیدِ خداوند یا خداوند بهصورت خورشید گوشتان را میپیچاند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷
حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوان
حِسِّ دُرپاشت، سویِ مشرق روان
دُرْپاش: نثار کنندهٔ مروارید، پاشندهٔ مروارید، کنایه از حِسِّ روحانیِ انسان.
✍️ما دوتا حس داریم: یکی انقباض و همانیدگی و در ذهن بودن و دیدن برحسب همانیدگیها و اینکه ما لحظهبهلحظه با ذهن مقاومت میکنیم و ذهن به مرکزمان میآید، این حسِّ خفاشیمان است که بهسوی مرگ، نابودی و تخریب میرود. یکی دیگر حس دُرپاش ما است که از فضاگشایی میآید و بهسوی مشرق میرود، یعنی میخواهد آفتاب زندگی در او طلوع کند، به خداوند زنده شود.