برنامۀ شمارۀ ۹۹۳ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت دوم

منتشر شده در 2024/02/09
08:06 | 3 نمایش ها

✍️عاشقان به پیغام مولانا گوش می‌کنند. همهٔ شب، یعنی از ثانیه صفر تا مردن دائماً فضا را باز می‌کنند. زندگی با «قضا و کُن‌ْفَکان» وضعیت‌هایی را برایشان پیش می‌آورد. قصهٔ زندگی آن‌ها به‌وسیلهٔ خدا نوشته می‌شود، با خدا راز و نیاز می‌کنند. مردم عادی خفته‌اند، روحشان در این جسم است، ظاهراً زنده‌اند، اما به خواب ذهن رفته‌اند و از طریق همانیدگی‌ها می‌بینند، هشیاری جسمی دارند. قصۀ زندگیِ ما دو جور نوشته می‌شود؛ یا به‌وسیلهٔ سبب‌سازی ذهن و یا به‌وسیلهٔ «قضا و کُن‌ْفَکان» که خواست و اراده خداوند است. شخصی که مرکزش پر از همانیدگی است، با سبب‌سازی ذهن زندگی‌اش را می‌نویسد که اغلب خراب می‌کند، اما اگر مرکزش عدم شود، اقرار به اَلَست کند و بگوید حادث‌ها مهم نیستند، فضا گشوده می‌شود، «قضا و کُن‌ْفَکان» قصهٔ زندگی‌اش را می‌نویسد. قصۀ زندگیِ شما کدام است؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸

خَلق بخُفتند، ولی عاشقان

جملهٔ شب، قصّه‌کُنان با خدا

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️خداوند کریم به داوود گفت، هر کسی ادعای عشق ما را داشته باشد، اگر همهٔ شب از ثانیۀ تولد تا مرگ در خواب ذهن باشد، مرکزش پر از همانیدگی‌ باشد و فقط ادعا کند من عاشق خداوند هستم، ادعایش دروغ است. کسی که عاشق خدا باشد به خواب ذهن نمی‌رود.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸

گفت به داوود، خدایِ کریم:

هر که کُند دعویِ سودای ما

چون همه‌شب خفت، بُوَد آن، دروغ

خواب کجا آید مر عشق را؟

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما باید از جنس عشق باشید، مرکزتان از جنس عدم باشد تا به‌وسیلهٔ دلربایی چون مولانا جذب شوید. عاشق خلوت‌طلب است. شما از خودتان بپرسید آیا ازدحام و شلوغی را دوست دارید یا سکوت و خلوت را؟ شما دوست دارید منظور دل خودتان که زنده شدن به بی‌نهایت و ابدیت اوست را با خداوند در میان بگذارید یا با من‌ذهنی به‌دنبال صید کردنِ مردم باشید و با آن‌ها حرف بزنید؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۵۸

ز آنکه بُوَد عاشق، خلوت‌طلب

تا غمِ دل گوید با دلربا

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگر می‌خواهید خطاب به‌سوی من برگردیدِ حق تعالی را بشنوید باید از قید و بند حواسّ ظاهر و گوش ظاهر و عقل جزئی دنیاطلب رها شوید.

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۶۸

بی‌‌حس و بی‌‌گوش و بی‌‌فکرت شوید

تا خطاب اِرْجِعی را بشنوید

فکرت: اندیشه

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️انسان هنگام مُردن حسرت این را نمی‌خورد که چرا مُردم و از این جهان رفتم. حسرت این را می‌خورد که چرا فرصت را از دست دادم. فرصتِ زنده شدن به منظور اصلی خدا  که می‌خواست از طریق «کَرَّمْنا» و «کوثر» در من بی‌‌نهایت شود، فراوانی‌اش را به معرض نمایش بگذارد، عشق را به جهان عرضه کند، من را به خودش زنده کند، آن فرصت از دستم رفت. مرکز را عدم نکردم. فضا را باز نکردم.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۵۸

ور نه پسِ مرگ، تو حسرت خوری

چون‌که شود جانِ تو از تن جُدا

✍️آن‌قدر خرافات در ما انباشته‌ شده که تا زمانی‌ که در این دنیا و در جسم هستیم باید این بیت‌ها را بخوانیم تا بتوانیم زمین‌ ذهنمان را شخم بزنیم و این گیاه‌ها، یعنی دردها و علف‌های هرز، یعنی همانیدگی‌ها را واقعاً از ریشه بکنیم. با برخورد سطحی یعنی بدون تعهد و تکرار مداوم ابیات، نمی‌توانید زمین ذهن را شخم بزنید، نمی‌توانید همهٔ خارها را از ریشه دربیاورید. شخم زدن یعنی از تَه و از ریشه درآوردن تا دیگر رشد نکنند.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸

جُفت بِبُردند و زمین مانْد خام

هیچ ندارد جُزِ خار و گیا

جُفت: دو گاو که برای شخم زدنِ زمین، پهلوی هم می‌بندند.