برنامۀ شمارۀ ۹۹۱ گنج حضور - بخش دوم، قسمت سوم

منتشر شده در 2024/01/09
12:38 | 2 نمایش ها

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴

ناز کردن خوش‌تر آید از شِکَر

لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۵

ایمن‌آبادست آن راهِ نیاز

ترک نازش گیر و، با آن ره بساز

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۶

ای بسا نازآوری زد پَرّ و بال

آخِرُالْـاَمر، آن بر آن کس شد وَبال

خایَش:‌ از مصدر خاییدن، یعنی جویدن

✍️ناز کردن یعنی برای من مهم نیست، من می‌توانم خردِ زندگی را، عقل کُل را که همۀ کائنات را اداره می‌کند کنار بگذارم، با این عقل محدود خودم به‌صورتِ پندار کمال و من‌ذهنی زندگی‌ام را اداره کنم، دیگران را هم اداره کنم و به خردِ زندگی و به صُنعِ زندگی احتیاجی ندارم! این ناز کردن است. مولانا می‌گوید این ناز کردن خیلی به مَذاقِ من‌ذهنی سازگار است، خوش‌تر از شِکَر است، اما تو این شِکر را نخور که خطرات زیادی دارد. شما در این لحظه فضا را باز می‌کنید، می‌گویید من به صُنعِ زندگی و راه‌هایی که از طرف زندگی می‌آید احتیاج دارم، این زندگی شما را با حس امنیت آبادان می‌کند، پس ناز کردن را تمام کنید، تَرک کنید و با راه خردِ زندگی، حتی اگر با درد باشد بسازید.

این‌که‌ شما بگویید «نمی‌دانم» ممکن است این درد داشته باشد، قبول کنید عقل من‌ذهنی به‌درد نمی‌خورَد. شما نباید خوش‌اَدا باشید، نباید اَداهای من‌ذهنی را دربیاورید و نگویید من این چیز را می‌خواهم، اگر آن را به من ندهند می‌رنجم، من یک تافتۀ جدابافته هستم، همۀ مردم باید همه‌چیز به من بدهند، من هیچ‌چیز به مردم نمی‌دهم، مردم باید نوکر من باشند، از این اَداها بیرون بیایید.

شما نباید خدا را امتحان کنید که عقلِ خداوند باید با سبب‌سازی من‌ جور دربیاید! از این پندارها بیرون بیایید. با راهِ فضا‌گشایی، درد هشیارانه و نازِ زندگی را کشیدن و مطابق قضا و کُن‌فَکان عمل کردن و دور انداختن سبب‌سازیِ ذهنی عمل کنید. چه‌بسا کسانی که ناز آوردند، یعنی حس بی‌نیازی کردند، با من‌ذهنی پَر و بال زدند، فکر کردند عمل کردند، سرانجام آن‌ها چه شد؟ به بدبختی رسیدند. همین ناز کردن، حسِ بی‌نیازی کردن و فکر و عمل کردن به‌وسیلۀ سبب‌سازی ذهن، آن‌ها را به خاک سیاه نشاند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۷

خوشیِ ناز ار دمی بفْرازَدَت

بیم و ترسِ مُضْمَرَش بگدازدت

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۸

وین نیاز، ار چه که لاغر می‌کند

صَدر را چون بدرِ انور می‌کند

مُضْمَر: پوشیده و پنهان شده

صَدر: سینه، قلب

✍️آن لذتی که از حس بی‌نیازی نسبت‌به خداوند و بلند شدنِ من‌ذهنی، این‌که من می‌دانم و رفتن به سبب‌سازی به شما دست می‌دهد، آن خوشی، یک لحظه شما را بلند می‌کند، حس منیّت می‌کنی، اما وقتی یک چیزی آمده به مرکزت و برحسبِ آن بلند می‌شوی، آن ترسِ پوشیده دارد، درواقع هر چیزی که به مرکز ما بیاید، ترس ایجاد می‌کند و این از ما پنهان است.

شما بعضی وقت‌ها می‌بینید که نگران هستید، اضطراب دارید، خوابتان نمی‌برد، بلند می‌شوید راه می‌روید، نگران هستید، مضطرب هستید، ولی علتش را نمی‌دانید، پس بدانید در مرکزتان یک چیزی هست که مُضمَر و پنهان است. خوشی و لذتِ ناز کردن، حس بی‌نیازی از خداوند و از عارفانی مثل مولانا، اگرچه در این حالت شما به صورت «من» بلند می‌شوی، می‌گویی من می‌دانم، من بلد هستم، ولی درونت این ترسِ پنهان وجود دارد و این دوری از خداوند و بزرگان تو را می‌گدازد، درصورتی‌که نیاز به‌ خداوند، این‌که در این لحظه صفر شوید، فضا را باز کنید، شما را نسبت‌به من‌ذهنی لاغر می‌کند و مرکز و درون شما را مثل شبِ چهارده نورانی می‌کند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹

چون ز مُرده زنده بیرون می‌کشد

هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

نفسِ زنده سویِ مرگی می‌تند

رَشَد: به راه راست رفتن

می‌تند: از مصدر تنیدن. در این‌جا یعنی می‌گراید.

✍️از آموزش‌های مولانا متوجه شدیم که خداوند لحظه‌به‌لحظه قرار می‌گذارد که ما به خواب ذهن فرو نرویم، از طمع بالاتر بیاییم و چیزها را در مرکزمان قرار ندهیم، به‌عنوان من‌ذهنی بلند نشویم. خداوند از مُردۀ من‌ذهنی، زندگی، خودش را، یا زنده بودن خودش را، به‌صورت ما بیرون می‌کشد، بنابراین هر کسی که لحظه‌به‌لحظه نسبت‌به من‌ذهنی کوچک و لاغر می‌شود، او هدایت پیدا می‌کند، اگر شما هم نسبت‌به من‌ذهنی لحظه‌به‌‌لحظه کوچک شوید می‌توانید یک‌دفعه به‌ من‌ذهنی بمیرید و آزاد شوید.

او از زنده مرده را بیرون می‌کند، او خودش چیست؟ خودش بی‌نهایت زندگی است، مُردگی من‌ذهنی را بیرون می‌کند. خداوند زندگی جاوید است، این من‌ذهنی ما مردگی است که الآن چسبیده به او، می‌گوید دائماً می‌خواهد این را از خودش جدا کند، پس این من‌ذهنی برنامه‌ریزی شده خودش خودش را بکُشد. خداوند من‌ذهنی ما را طوری برنامه‌ریزی کرده، یک برنامه‌ای به آن داده که دائماً خودکشی کند تا از بین برود و ما به ابدیت و بی‌نهایتش زنده شویم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۱

مُرده شُو تا مُخْرِجُ‌الْحَیِّ‌الصَّمَد

زنده‌یی زین مُرده بیرون آورد

 

مُخْرِجُ‌الْحَیّ: بیرون‌آورندۀ زنده

✍️مولانا می‌گوید خداوند می‌خواهد از مردگیِ من‌ذهنی زندگی را بیرون بکشد، و همچنین می‌خواهد از زندگیِ زندۀ خودش که ما باشیم، مردگی من‌ذهنی را بیرون کند. من‌ذهنی دائماً حولِ مرگ می‌تند و ما باید لحظه‌به‌لحظه آگاهانه نسبت‌به من‌ذهنی بمیریم، کوچک‌تر شویم، تا خداوند یا زندگی ما را از این مردگیِ من‌ذهنی بیرون بکشد. اکنون دیگر فهمیدیم که ما نمی‌توانیم زندگی را با سبب‌سازی ذهنی از مردگی بیرون بکشیم، برای این‌که سبب‌سازی سبب مردگی می‌شود.

هر کس این سه‌تا بیت (۵۴۹-۵۵۱ از دفتر پنجم) را واقعاً بفهمد و روی آن‌ها مراقبه و کار کند، شاید در عرض یک ماه بتواند خیلی چیزها را بفهمد. این آیه هم باید خیلی مهم باشد که براساس آن این سه‌تا بیت گفته شده‌است.

قرآن کریم، سورۀ انعام (۶)، آیۀ ۹۵

«إِنَّ‌اللَّهَ فَالِقُ‌الْحَبِّ وَالنَّوَى يُخْرِجُ‌الْحَيَّ مِنَ‌الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ‌الْحَيِّ ذَلِكُمُ‌اللَهَ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ.»

«خداست كه دانه و هسته را مى‌شكافد، و زنده را از مرده بيرون مى‌آورَد و مرده را از زنده بيرون مى‌آورَد. اين است خداى يكتا، پس چگونه از حق منحرفتان مى‌كنند؟»

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ای بسا بی‌نیازی به خداوند، ناشکری و بی‌باکی در انسان گناه حساب شود. گناه یعنی یک چیزی از بیرون به‌صورت باور، درد و همانیدگی به مرکزمان آمده‌است. در ابتدا مثلاً تا ده‌، دوازده‌سالگی ما خیلی نمی‌توانیم گناه کنیم. بهتر است که در همین سن یعنی حدود ده، دوازده‌سالگی من‌ذهنی به‌وسیلۀ پدر و مادرِ عاشق از جا کنده شود، شخم زده شود که اکنون با پخش آموزش‌های مولانا زده می‌شود، ولی بعد از این سن، دیگر ناز کردن و حس بی‌نیازی از خداوند گناه حساب می‌شود، به‌طوری‌که چنین گناهی انسان را از چشم خداوند می‌اندازد، اگر او رحمت اندر رحمت است، شما همۀ رحمت‌ها را زیر پا له می‌کنید و به‌سوی پندار کمال، ناموس، درد زیاد و ‌به‌سوی هپروت می‌روید. خودت خودت را از چشم شاه می‌اندازی، می‌گوید من به این انسان رحمت اندر رحمت می‌فرستم، پیغام بعد از پیغام مثل مسافرخانه مهمان می‌فرستم، حتی این فرد را ناکام کردم، اما او عین خیالش نیست، پس او از چشم شاه یعنی خداوند و از چشمِ شاهِ زمینی یعنی مولانا هم می‌افتد. عارفی چون مولانا چقدر باید به شما بگوید که این‌ها را بخوانید! این ناشکری و بی‌باکی تمام است که این‌همه دانش مولانا را ما پخش کرده‌ایم، اما یک عده‌ای اصلاً توجه نمی‌کنند، این‌ آموزش‌ها می‌توانند انسان را زنده کنند.