برنامۀ شمارۀ ۹۸۹ گنج حضور - بخش اول، قسمت اول

منتشر شده در 2023/12/27
11:37 | 2 نمایش ها

✍️

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۲

چو عشق را تو ندانی، بِپُرس از شب‌ها

ما با ذهنِ همانیده هر چقدر هم سعی کنیم، نمی‌توانیم عشق یعنی خدا را بشناسیم، برای این‌که عشق به ذهن درنمی‌آید، یعنی با سبب‌سازی ذهنی و فکر کردن در ذهن، آوردن چیزهای ذهنی به مرکز و دیدن برحسب آن‌ها، نمی‌توان عشق را شناخت. عشق درواقع وحدت مجدد ما به‌عنوان اَلَست، با خداوند است، چون ما از جنس الست، از جنس خدا هستیم. ذهنْ خداوند را نمی‌شناسد، بنابراین نباید برحسب ذهن زندگی کرد و خدا را شناخت.

شب نماد ندانستن و ذهن همانیده نماد دانستن است، چون من‌ذهنی می‌گوید «می‌دانم»، ولی ما یاد گرفتیم که ««نمی‌دانیم» و می‌دانیم ذهن همانیده تاریک است. مولانا می‌گوید‌، به تاریکی ذهن نگاه کن و بگو نمی‌دانم، به‌عبارتی ذهن را تعطیل کن، بگو نمی‌خواهم و نمی‌توانم با ذهن خدا را بشناسم، برای بیکار کردنِ ذهن، باید این درک را داشته باشم آن چیزی که ذهنم نشان می‌دهد و تاکنون برای من مهم بوده، مثل پول، اعضای خانواده و هر چیزی که با آن همانیده هستم، مهم‌تر از خدا یا اصل من نیستند، پس نباید به مرکزم بیایند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۲

چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها

بپرس از رخِ زرد و ز خشکی لب‌ها

✍️اگر شما بدانید که نمی‌دانید و این فکر کردن برحسب همانیدگی‌ها واقعاً دانستن نیست، بلکه گذشتن از فکرهای خودساخته و مربوط به هشیاری جسمی و چیزهای این جهان است، بنابراین شما می‌گویید، من نمی‌دانم، نمی‌بینم و مثل شب تاریک هستم، اما اگر بگویید می‌دانم، رُختان زرد و لبتان خشک می‌شود، بیمار می‌شوید.

مردم در من‌ذهنی‌ مریض هستند، اما اگر هشیارانه بدانید این وضعی که اکنون دارید، رخ زرد و خشکی لب‌ها که آب زندگی به شما نمی‌رسد، به این علت است که شما با من‌ذهنی می‌دانید و وصل نیستید، ناگهان می‌بینید که فضا باز شد و شما عاشق می‌شوید، آن موقع رخ زرد و خشکی لب هشیارانه تبدیل به مشتاقی و آرزومندی می‌شود و این‌که من می‌خواهم واقعاً روی خودم کار کنم تا به اصلم زنده شوم.

✍️ما با ذهن هرچقدر سعی کنیم عشق را بشناسیم، نمی‌توانیم؛ چون عشق، خدا و زندگی را نمی‌توان با ذهن شناخت، پس باید تبدیل شویم، تبدیل به آن چیزی که از اول بودیم. از اول ما از جنس زندگی و امتداد خدا بودیم، وقتی جسممان را تشکیل دادیم از خداوند جدا شدیم و اکنون که در جسممان زندگی می‌کنیم، با هرچیزی که فکرمان نشان می‌دهد یا می‌توانیم از آن تصویر ذهنی درست کنیم و برای بقای ما مهم است، با آن همانیده می‌شویم. «همانیده شدن» یعنی تزریق هویت یا حس وجود به چیزهای ذهنی که فکر می‌کنیم برای ما مهم هستند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️من‌ذهنی چه چیزهایی را مهم می‌داند؟

از نظر من‌ذهنی چیزهایی که به بقای ما در این جسم کمک می‌کنند، مهم هستند، مثلِ تصویر ذهنی پدر، مادر و دیگر اعضای خانواده، پول، کار و یا هر چیزی که ذهنمان نشان می‌دهد و چون برای ما مهم هستند با همۀ آن‌ها همانیده می‌شویم، همانیده بودن تا ده‌، دوازده‌سالگی طبیعی است، اما ادامه دادن این امر به ضرر خودمان و دیگران تمام می‌شود، ما می‌توانیم همۀ این‌ها را داشته باشیم، اما با آن‌ها همانیده نشویم و از آن‌ها هویت نگیریم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما قبل از ورود به این جهان، برکات زندگی مثل عقل، حس امنیت، هدایت و قدرت را از عدم یا از زندگی می‌گرفتیم، ولی در این جهان، این برکات را از چیزهای ذهنی می‌گیریم که هیچ برکتی برای ما ندارند، درنتیجه مرکز ما از عدم تبدیل به جسم می‌شود،‌ با این مرکز جدید شروع می‌کنیم به فکر کردن و برحسب این‌ مرکز همانیده، می‌خواهیم عشق یعنی خدا را بشناسیم؛ این کار امکان ندارد، با ذهن و من‌ذهنی نمی‌توان خدا را شناخت.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی ما به این جهان آمدیم، با چیزها و آدمها همانیده شدیم، با پریدن از فکری به فکر دیگر من ذهنی ساختیم و یک عقلی به‌نام عقل جزوی پیداکردیم که این عقل قادر به اداره کردن ما به‌صورت فردی یا جمعی نیست.

ما به‌صورت فردی، با عقل من‌ذهنی می‌خواهیم زندگی خودمان را اداره کنیم، درحالی‌که می‌بینیم روابطمان خراب و بدنمان بیمار می‌شود، هیجانات مخربی مثل ترس، خشم، رنجش و دردهای دیگر من‌ذهنی در ما به‌وجود می‌آید، برای این‌که من‌ذهنی موقت بوده و باید تا ده، دوازده‌سالگی تمام می‌شد، ولی ما این را نمی‌دانستیم و با عقل من‌ذهنی به زندگی ادامه دادیم، چنین عقلی می‌گوید، هرچه همانیدگی‌ها بیشتر شود زندگی‌‌مان بهتر می‌شود و به خوشبختی و سعادتمندی می‌رسیم.

بعداً متوجه می‌شویم که این‌گونه زندگی کردن نه‌تنها زندگی شخص ما را خراب کرده، بلکه باعث شده ما دردمان را هم در جهان پخش کنیم، به‌صورت جمعی هم جنگ‌های بزرگ و خانمان‌برانداز راه بیندازیم، اما عارفان می‌گویند، این عقلْ عقلی نیست که شما بتوانید با آن زندگی شخصی یا جمعی خودتان را اداره کنید، باید آن را کنار بگذارید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️با کدام عقل باید زندگی خودمان را اداره کنیم؟

برای این‌که زندگی را درست اداره کنیم باید دوباره مرکزمان عدم شود و زندگی یا خداوند به مرکزمان بیاید، پس فضا را باز می‌کنیم. این فضاگشایی معنی‌اش این است که ما با خودمان تأمل می‌کنیم آن چیزی که تا حالا به ذهنم می‌آمد و من آن‌ را در مرکزم می‌گذاشتم، آن چیز مهم‌تر از عشق یعنی خداوند یا عقل کل نیست، پس با نظارت بر ذهن، به‌عنوان هشیاری ناظر، خودمان را راضی می‌کنیم که من دوباره باید مرکزم را عدم کنم،‌ چون قبل از ورود به این جهان مرکزم عدم بود، در این جهان پر از همانیدگی‌ها شد، اکنون باید دوباره مرکزم عدم شود.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی چیزها در مرکزمان هستند و ما من‌ذهنی داریم فکر می‌کنیم می‌دانیم! درنتیجه به‌وسیلۀ عقل جزوی و فکرهای سبب‌سازی می‌خواهیم خداوند را بشناسیم و با او دوباره یکی شویم، یا به‌عبارتی با خداوند به وحدت برسیم. این کار امکان ندارد. هرچه بیشتر برحسب چیزها فکر می‌کنیم، بیشتر من‌ذهنی درست می‌کنیم و در ذهنمان زندانی می‌شویم، پس چاره این است که تسلیم شویم.

تسلیم پذیرش اتفاق این لحظه قبل از قضاوت است که مرکز ما را دوباره عدم می‌کند. پذیرشِ اتفاق این لحظه معنی‌اش این است که اتفاق این لحظه مهم نیست، بلکه فضای اطراف آن یا فضای گشوده‌شده مهم است. به‌عبارت دیگر می‌گوییم من از جنس زندگی، از جنس خدا هستم، این جنس اصلی من است، نه من‌ذهنی.