مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۶۰۴
نَفْس ارچه که زاهد شد، او راست نخواهد شد
گر راستیای خواهی آن سروِ چمن دارد
✍️اگر «راستی» میخواهی، به خداوند زنده شو، یا بگذار او به تو زنده شود، یعنی این زخم را بپذیر. بگذار زخم به منذهنیات بخورَد. تا آنجا که مقدور است او را کوچک کن. مرتب محرومش کن، به او غذا نده، درد ایجاد نکن. هرجا که منذهنی مشتاق درد است، تو را تحریک میکند که درد ایجاد کنی، واکنش نشان بدهی، این کار را نکن. بگذار خورشید درونت بالا بیاید و خودش را به تو نشان دهد. این زنده شدن تو به ذات خودت است. نفس یا منذهنی ما تربیت میشود اما حاضر نیست بمیرد، تنها راه خداحافظی با آن تبدیل ما به زندگی است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۶
یوسفِ حُسنیّ و، این عالم چو چاه
وین رَسَن صبرست بر امرِ اله
رَسَن: ریسمان
✍️ما یوسفِ زیبایی هستیم و این عالَم مانند چاهی است که خود را بهصورت همانیدگی به ما نشان میدهد و طنابی که ما را از این چاه نجات میدهد «صبر» است، به این معنا که کار ما فقط صبر و فضاگشایی است تا زندگی بگوید چگونه بیندیشیم و چگونه عمل کنیم. وقتی ما مقاومت میکنیم و فضا را میبندیم زندگی نمیتواند با زبان خوش به ما پیغام بدهد، بنابراین بیشترِ پیغامها از طریق بیمرادی میآیند. هر بیمرادی که منذهنی را خشمگین میکند، دارای یک پیغام است.
«بر امرِ اله»، یعنی بهجای اینکه برایتان مهم باشد منذهنی شما چه میگوید، ببینید زندگی در این لحظه چه میگوید. پس این لحظه آن چیزی که خداوند میگوید، حتماً مهمتر از آن چیزی است که منذهنی شما با سببسازی میگوید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۲۰
چون شکم پُر گشت و بر نعمت زدند
وآن ضرورت رفت پس طاغی شدند
طاغی: طغیانگر، سرکش
وقتی مرکزمان را با چیزهای گذرا انباشته کرده و با آنها همانیده میشویم، یادمان میرود برای چه به این دنیا آمدیم و بهطور کل ضرورتِ انداختن حس وجود از چیزهای گذرا و هویت گرفتن از آنها و زنده شدن به خداوند را فراموش میکنیم، بنابراین نسبتبه لطف خداوند ناسپاس و سرکش میشویم. مولانا با اشاره به داستان اهل سبا وضعیت فعلی ما را در منذهنی بیان میکند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۲۲
بی تَفِ آتش نگردد نَفْس، خوب
تا نشد آهن چو اخگر، هین مکوب
اخگر: آتش
باید به نفس سخت بگیرید، بدون درد هشیارانه این نفس خاصیت تبدیل پیدا نمیکند. اگر منذهنی خواست خشمگین شود، بلند شود و خود را نشان دهد، شما با درد هشیارانه، بنشینید، صبر کنید، هیچچیز نگویید، سکوت کنید و اگر خواست دیگران را استاد و دانشمند کند جلویش را بگیرید. مقام استادی را نپذیرید، «میدانم» را نفی کنید. منذهنی از همۀ اینها بَدش میآید، به نفس ریاضت بدهید تا قابلیت تغییر پیدا کند. تا وقتی آهن سرخ نشده باشد آن را با چکش نمیکوبند، چون خَم نمیشود و شکل نمیگیرد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۲۳
بیمَجاعت نیست تن جُنبشکُنان
آهنِ سردیست میکوبی بدآن
مَجاعت: گرسنگی
بدون گرسنگی این تَن جنبش نمیکند، یعنی اگر ما این منذهنی را گرسنه نگه نداریم، جان ما، روح ما، از آنجا تکان نمیخورد و بهسوی خداوند نمیرود. این را بدان، اگر قرار باشد منذهنی را همیشه سیر نگه داری و هرچه میخواهد به او بدهی، نمیتوانی هشیاریات را از چنگ او دربیاوری، انگار داری بر آهن سرد میکوبی، یعنی هیچ اثری بر او ندارد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۲۴
گر بگرید، ور بنالد زار زار
او نخواهد شد مسلمان، هوش دار
اگر منذهنی گریه کرده و زارزار ناله کند، این چیزی که میخواهم را به من بده، به حرفش گوش نکن، چون او میخواهد به سببسازی ادامه دهد و خودش را زنده نگه دارد. منذهنی میخواهد باشد، هيچ موقع نمیخواهد به جایش عدم بیاید چون دراینصورت خودش دیگر نیست و از بین میرود. پس «هوش دار»، خوب بفهم که این منذهنی مسلمان نخواهد شد.
«مسلمان» یعنی انسان تسلیمشده. تسلیم یعنی پذیرش اتفاق این لحظه، بدون قید و شرط، قبل از قضاوت که مرکز را عدم میکند.
«تسلیم» مرکز را مجدداً عدم میکند و خداوند یا زندگی را به مرکز شما میآورد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۰۶
کی سیَه گردد به آتش رویِ خوب؟
کو نَهد گُلگونه از تَقوَی القُلوب
✍️روی زیبا سیاه نمیشود وقتی که زیباییاش را از تقوای قلب گرفته باشد. تقوای قلب فضاگشایی و نیامدن چیزها به مرکز است. اگر روی حضور و همینطور جسم، از مرکز عدم که همان «تَقوَیالقُلوب» است، زیبا شده باشد، دیگر زشت نمیشود. پس «تقوای دل» نیامدن چیزها به مرکز، فضاگشایی و عدم کردن مرکز است.
قرآن کریم، سورۀ حج (۲۲)، آیۀ ۳۲
«ذَلِكَ وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ.»
«آری، و هرکه محترم داند شعائر خدا را، بدان که این کار از تقوای دل سرچشمه میگیرد.»