✍️ما بهعنوان منذهنی، در مقابل خداوند ادب را رها میکنیم و فکر میکنیم این رفتارهایی که با منذهنی و سببسازی داریم، اینها ادب هستند! مثلاً شما میگویید پولم زیاد شده، یادتان میافتد چقدر موفق هستید، یک شرابی از آن پولتان میگیرید، یا خودتان را با یک شخص دیگر مقایسه میکنید، او را تحقیر میکنید، از این تحقیر کردن لذت میبرید، درواقع همۀ چیزهای خوشآیندی که منذهنی به ما میدهد و آنها را خیلی دوست داریم، خودمان را بالا میآوریم، میگوییم ما برتر هستیم و دائماً درصددِ اثبات برتری خودمان هستیم، اینها همه در برابر خداوند بیادبی است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️مولانا که اینهمه دانش به این جهان آورده، اگر از او بابت این آموزشها تشکر کنند، میگوید من که کاری نکردم از خداوند تشکر کنید که این ابیات را از طریق من گفتهاست، اما یک منذهنی چهارتا ساختمان میسازد میگوید تمام زندگیتان را مدیون من هستید، اگر من نبودم شما بدبخت میشدید.
✍️شما هر موقع از حمایت، تأیید و توجه مردم بینیاز میشوید، دارید به زندگی زنده میشوید؛ اینها معیار است. اما اگر گرسنۀ این هستید که چندتا مرید داشته باشید، چند نفر به حرف شما گوش بدهند، واقعاً در سطح پایین هستید. اگر افتخار میکنید یک کلاس بزرگی دارم، از جنس عشق نیستید، مولانا دنبال مشتری نمیگردد. مولانا در این فکر است که چقدر میتوانم خلاقیت داشته باشم؟ این لحظه به خداوند وصل هستم یا نه؟! زندگی از طریق من چقدر میآفریند؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️وقتی مرکز شما پر از همانیدگی است، باز هم همانیدگیهای بیشتری میخواهید، حرص دارید و سیر هم نمیشوید. جان ما اکنون جانِ ذهنی است. کسانی که در چالشِ طمع، حرص و شهوت چیزها هستند، فقط با فضاگشایی و یکی شدنِ هشیارانۀ مجدد با خداوند است که میتوانند از طمع چیزها و خواستههای روانشناختی رها شده، صمد و بینیاز شوند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️به «اَلَست» زنده شدنِ ما، یعنی نهتنها به وحدت با خداوند میرسیم، به بینیازی خداوند هم که در ذات ما است، میرسیم. ذات ما برای شاد بودن، برای خوشبخت بودن احتیاج به چیزی ندارد. ما برای اینکه روی پای خودمان بایستیم، به چیز ذهنی نیاز نداریم، همانطور که خداوند ندارد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۲
فرازِ نخلِ جهان، پختهای نمییابم
که کُند شد همه دندانم از مُذَنَّبها
مُذَنَّب: ستارۀ دنبالهدار، در اینجا بهمعنی میوۀ کال و نارسیده است.
مولانا از زبان زندگی میگوید «فرازِ نخلِ جهان» من آدم بالغی را پیدا نمیکنم که بیاید به این آموزشها گوش بدهد و به زندگی وصل شود، نخواهد با سببسازی ذهنی، با علت و معلول کردن براساس باورهای پوسیده، جهان را درست کند. این جهان بهوسیلۀ «قضا و کُنفَکان» با آفرینندگی، درحالیکه همۀ ما به عشق، به زندگی زنده هستیم و خودمان را در دیگران میبینیم، آباد میشود و اگر کسی به عشق زنده نیست، پس بالغ نیست، به همین دلیل است که ما جهان را به جنگ و خرابی کشیدهایم.