برنامۀ شمارۀ ۹۸۹ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت اول

منتشر شده در 2023/12/27
08:28 | 1 نمایش

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۲

هزار گونه ادب، جان ز عشق آموزد

که آن ادب نَتَوان یافتن ز مکتب‌ها

✍️ما به‌صورت هشیاریِ حضور در هر لحظه ادب را از عشق یاد می‌گیریم، نمی‌توانیم با مدرسه رفتن یا کتاب خواندن این ادب‌های زندگی را در خودمان جاری کنیم. این‌که انسان زیبایی خداوند را در درونش جست‌وجو نکند و آن را در بیرون منعکس نکند، این بی‌ادبی است. ما زیبایی‌ها را در درون نمی‌بینیم، بلکه دردها را می‌بینیم، زشتی‌ها را می‌بینیم، این عین بی‌ادبی است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️خداوند دائماً خودش است، ما هم امتداد او هستیم، بنابراین اگر از جنس خداوند شویم، دائماً می‌خواهیم خودمان باشیم، اما اگر همانیده شویم، از جنسِ دیگر می‌شویم. اگر شما همانیده شوید، بگویید این همانیدگی نباشد من نمی‌توانم زندگی کنم، پس شما یک من‌ذهنی دارید، چسبیده‌اید به یک چیز دیگر یا به یک آدم دیگر، درواقع آن آدم را آورده‌اید مرکزتان با او همانیده شدید، می‌خواهید از مفرد بودن، تنها بودن در‌بیایید. در حالتی که من‌ذهنی دارید عاشق نیستید. کسی که از تنهایی می‌ترسد، از مرکب بودن هم می‌ترسد. آدم‌های تنها می‌خواهند با یکی در پیوند باشند، چون می‌ترسند. چرا می‌ترسند؟ برای این‌که مرکزشان دائماً سقوط می‌کند، فرومی‌ریزد، چون مرکزشان آفل است، چیزهای گذرا است.

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۷

مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش

صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما اگر مثل آفتاب باشیم، تنها شاد باشیم، با یکی دیگر هم شاد هستیم، اگر به‌تنهایی شاد نباشیم، درد داشته باشیم، با یکی دیگر بدتر می‌شویم، چون می‌خواهیم شادی را از او بگیریم، او هم نمی‌تواند بدهد، پس او را مسئول ناشادی خودمان معرفی می‌کنیم و دائماً به او چسبیده‌ایم، ترس جدایی داریم، اما اگر به‌تنهایی ما زنده به زندگی بودیم، به زندگی ارتعاش می‌کردیم، آن شخص هم حتماً به زندگی ارتعاش می‌کرد. هر دو به زندگی ارتعاش می‌کردیم، دیگر ترس جدایی را نداشتیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️این بی‌ادبی است که ما من‌ذهنی داشته باشیم، با یکی دیگر مرکب شویم، یعنی ازدواج کنیم یا با هم زندگی کنیم. زیرا دردمان، تنهایی‌مان و ترسمان را پیش او می‌بریم  و انتظار داریم همه را از بین ببرد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️همۀ ما بالقوه عاشق هستیم و این‌که به او زنده نمی‌شویم و هنوز من‌ذهنی داریم، این بی‌ادبی است. عنایت خداوند، ما را از میان جان‌ها انتخاب کرده، ما از جان‌های مختلفِ جمادی، نباتی، حیوانی و من‌ذهنی گذشته‌ایم. این عنایت زندگی است که ما را انتخاب و از سبب‌های ذهنی آزاد کرده است.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۲

عنایتش بگُزیده‌ست از پیِ جان‌ها

مُسَبِّبَش بخریده‌ست از مُسَبَّب‌ها

مُسَبِّبَ: سبب‌ساز

مُسَبَّب‌: سبب

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگر اجازه نمی‌دهید خداوند شما را از سبب‌های ذهنی بخرد، این بی‌ادبی است. شما سبب‌سازی و علت و معلول کردید، جلوی «قَضا و کُن‌فَکان» درآمدید، صنع را به‌هم ریختید. با فکر کردن خشمگین می‌شوید، می‌رنجید، صلح می‌کنید، جنگ می‌کنید! با یک فکر خجالت می‌کشید، با یک فکر افتخار می‌کنید و آبرو پیدا می‌کنید، این کار من‌ذهنی است.

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۷۱

بَر خیالی صُلحشان و جنگشان

وز خیالی فخرشان و نَنگشان

✍️شما از خودتان سؤال کنید، آیا من با پَر عشق، یعنی فضاگشایی، از این هوای نفْسم می‌پرم؟ آیا فضا را باز می‌کنم به آسمان می‌روم؟ آیا مثل خورشید تنها می‌روم؟ یا چون با من‌ذهنی به دیگران چسبیده‌ام می‌گویم بقیه هم بیایند؟ آیا به‌تنهایی می‌ترسم؟ با دیگران هم که هستم، می‌ترسم؟ اصلاً عنایت خداوند را می‌بینم که مرا انتخاب کرده؟ مسبِّب را که من را از سبب‌ها خریده، می‌بینم؟ اگر این‌ها را شما ندانید، بی‌ادب هستید.