✍️ما بارها این نظم و ترتیب زندگیمان را به پارک ذهنی که چیدهایم تشبیه کردیم، این نظم پارک باید بههم بریزد، نظم جنگل برقرار شود. کسی که فضا را باز کرده، با زندگی یکی شده، خورشید زندگی از مرکزش طلوع کرده و به تمام چهار بُعدش میتابد، زندگی ارتعاش میکند و ارتعاشش به کائنات میرود؛ این درون در بیرون منعکس میشود و همهچیز زیبا میشود، اگر کسی زیبایی را در بیرون جستوجو میکند و درونش را رها کرده، یعنی منقبض شده، محتاج زیباییهای بیرون شده، این بیادبی است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۲
زهی جهان و زهی نظمِ نادر و ترتیب
هزار شور درافکند در مُرتَّبها
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️زندگی مرتب نظم و ترتیبهای ما را بههم میریزد، میگوید ببین کار نمیکند. مرتب ما را مأیوس و ناکام میکند، تا به ما ثابت کند که شما باید نظم نادر و شگفتانگیز عشق را بگیرید، نه نظم منذهنی را. ما نظم منذهنی خودمان را به دیگران تحمیل میکنیم، میگوییم شما هم مثل ما زندگی کنید، درحالیکه خداوند میخواهد نظم ما را بههم بریزد، نظم منذهنی عشق نیست. هر کسی نظمِ عشق داشته باشد، نظم خودش را به دیگران تحمیل نمیکند. تحمیل نظم خود به دیگران هم بیادبی است.
✍️هر موقع ما نمیدانیم چگونه شکر کنیم، یعنی آنقدر شکرگزار هستیم که اصلاً راه شکر کردن را بلد نیستیم، میگوییم چطور میشود در مقابل اینهمه لطف شکر کنیم؟! آدم حیران میشود، عقلش را گم میکند، هیچ کلمهای، هیچ جملهای پیدا نمیکند که لایق شکر مولانا باشد و بالاتر از آن لایق شکر خداوند باشد که ما را انتخاب کرده که در ما به خودش زنده شود. پس هر وقت تماماً شکر بودیم از جنس عشق، از جنس خداوند شدهایم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️همۀ مذهبها را ذهنی مطالعه کنیم، زندگی را نمیفهمیم. عقل منذهنی نمیفهمد وقتی «قضا و کُنْفَکان» بهکار میافتد این یک آفرینش جدیدی است که منذهنی این کار را نمیتواند انجام دهد. این «بشو و میشود» زندگی یک موضوع دیگری است که خارج از سببسازی ذهن است. خِرد این را نمیفهمد، حیران میشود. وقتی حیران میشویم، واقعاً از این حیرانی باید استفاده کنیم برای بیدار شدن.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۲
خِرَد نداند و حیران شود ز مذهبِ عشق
اگرچه واقف باشد ز جمله مذهبها
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️در صورتی که من فضا را باز کنم، بگویم اکنون فضاگشایی مهمتر از آوردن چیز ذهنی به مرکزم است، این ادب است، با رضا و خرسندی و شُکر میروم، پس فهمیدهام که عقل منذهنی به دردم نمیخورد، نمیخواهم تنبیه شوم، بدنم، روابطم، فکرهایم خراب شود و بعد از آن بروم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۲
اِئْتِیا کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیا طَوْعاً بهارِ بیدلان
«از روی کراهت و بیمِیلی بیایید، افسار عاقلان است، اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.»
✍️ما اکنون متوجه هستیم که این منذهنی یک جسم مجازی است، زمانی که تغییرات منذهنی را اندازه میگیرد، آن هم زمان مجازی است. زمان عینی، زمان زندۀ این لحظه خداوند است، اکنون آخرِ زمان روانشناختی است، یعنی شما زمان روانشناختی را برای خودتان پایان دهید، ذهن را ساکت کنید، از سببسازی بیرون بیایید، خداوند برای شما طربسازی کرده است. فضای گشودهشده باطن شما، جدی است، ظاهر شما هرچه اتفاق میافتد، و ذهن نشان میدهد این بازی است و اگر شما این دید را داشته باشید، دراینصورت شما عاشقی هستید که به این ترتیب خداوند منذهنی شما را میکُشد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۰۱۳
یار در آخرزمان کرد طَرَبسازیای
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیای
جملۀ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیای
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️وقتی منذهنی داریم، وسوسه و شوق چرخیدن حول همانیدگیها را داریم. ذهن چیزی را که با آن همانیده میشود، برایش مهم است، دائماً در فکر آن چیز است. وقتی این چیزهایِ مهم زیاد شوند، از این فکر به آن فکر میپرد. برای رهایی از این کار فقط باید فضاگشایی کنیم، اگر منذهنی بخواهد با سببسازی جلوی وسواس را بگیرد، وسواس بدتر میشود. مولانا میگوید پوزبند وسوسه فقط عشق، یعنی زنده شدن به خداوند است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۲۳۰
پوزبندِ وسوسه عشق است و بس
ورنه کَی وسواس را بستهست کَس؟