✍️چهار عنصر جسم، فکر، هیجان و جان ذهنی وجود مادی ما را تشکیل میدهند. دراثر دچار شدن به عوارض منذهنی، هر چهار عنصر و خاصیت ما در فساد و تباهی افتادهاند؛ مثلاً خواب ما مختل شده، استرس و اضطراب داریم و دراثر فشار منذهنی جسم ما خراب شدهاست. جسم و فکر ما چطور خراب شده؟ بهاینصورت که فکر ما به سببسازی افتاده، در سببسازی دچار لغزشهای هیجانی منذهنی میشود، مثلاً خشمگین میشویم، میترسیم، حسادت میکنیم، با خودمان و دیگران درگیر میشویم. فکرهای ما خراب شده، صنع ندارند، خلاق نیستند. شما از وقتی به گنج حضور گوش میکنید و به توصیهها و آموزشهای مولانا عمل میکنید، بهتر شدن جسم و به نظم آمدن و درست عمل کردن جسمتان را تجربه کردهاید، میبینید که بیشتر غصهها دست از سر شما برداشتهاند، مثلاً شما دیگر مسئله، درد، دشمن درست نمیکنید، اجازه نمیدهید موش منذهنی انرژی زندۀ زندگیتان را بدزدد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۰۲
هر چار عُنصرند در این جوش، همچو دیگ
نی نار برقرار و نه خاک و نَم و هوا
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️قرار بود انسان پس از مدتی اقامت در ذهن با زندگی قِران شود، خودش را در اختیار زندگی قرار دهد، دراینصورت جسمش سالم میشد، فکرش خلاق میشد، هیجاناتش که اکنون دچار خشم، ترس و بقیۀ هیجانات مخرب است، آن موقع عشق، زیبایی، نیکی، و کمک به دیگران میشد و از اینکه دیگران را زندگی میدید لذت میبُرد، آن وقت عاشق خودش و دیگران میشد، چرا؟ چون در دیگران خودش و خدا را میدید، درحالیکه اکنون که منذهنی داریم، در دیگران دشمن میبینیم، یک موجود خطرناک میبینیم، و از آنها فرار میکنیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️در حال حاضر جانِ ما جانِ منذهنی است. منذهنی پژمرده، بیرمق، ناامید و ناکام است، وقتی کامیاب میشود که به آن چیزی که میخواهد برسد، کمی خوشحال میشود، بعد که بهدست آورْد دیگر نمیتواند از آن لذت ببرد، فقط میخواهد بدست آورَد، وقتی بهدست میآورد میخواهد چیز دیگری را بهدست بیاورد. جان ما مثلاً به پول ما بستگی دارد، پول ما کم شود، جان ما ضعیف میشود، پول ما زیاد شود، ظاهراً جان ما زیاد میشود، اما کل این جان، جان نیست، این جان کجا؟ آن جانِ زندگی کجا؟!
✍️جان ما در همانیدگیهای مختلفی پراکنده شده، ما باید یکییکی از همانیدگیها جمع شویم تا درخت حضور ما بهوجود آید. درخت حضور ما با وحدت ما با زندگی، با عشق، یکی است. با پیدایشِ درخت حضور، هشیاری جسمی به هشیاری خلأ، به عشق تبدیل میشود، بنابراین تمام آن خاصیتهای منذهنی از بین میرود، دراینصورت چهار بُعد ما نظم پیدا میکند؛ فکرمان خلاق، تنمان سالم، هیجانات ما که قبلاً خشم و ترس بود، تبدیل به عشق و زیبایی، شناسایی زندگی در دیگران، کمک و تشخیص درست و خلق چیزهای زیبا میشود.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۹
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️هماکنون که منذهنی دارید، قبلهتان دنیاست، ولی اگر هیچچیز در مرکزتان نمانَد و هشیاریتان تبدیل شود، قبلهتان همیشه زندگی یا خداوند میشود، بعد از آن اگر تو به یک سویی بگردی، بخواهی در آن سو خلاقیت کنی، بهخاطر دل تو، قبله یعنی خداوند، به آن سو رو میکند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۰۲
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو بهرِ دلِ تو را
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️انسان وقتی هشیاری جسمی دارد از خداوند جدا است. نمیتواند حس وجود کند، مگر اینکه خودش را با دیگران مقایسه کند، دراثرِ این مقایسه کردن اگر کمتر دربیاید ناراحت میشود، باید به هر صورتی شده همیشه بیشتر دربیاید، این سبکِ زندگی انسان را در ذهن زندانی میکند. ناموس، درد و پندار کمال بهوجود میآید، در همۀ زمینهها میدانم دارد، حس بینیازی از خداوند در او بهوجود میآید. در درد میافتد، مردن در ذهن، پژمردگی، خراب شدنِ زود هنگام جسم و درد کشیدن برایش عادی میشود.
✍️ذات ما، هشیاری اصلی ما طالب پاکی است، پاک شدن از همانیدگیها و دردها و هرگونه وابستگی به جهان. این کار با وصال ما به معشوق، به خداوند که در این لحظه طالب وصال است، صورت میگیرد، درواقع لحظهبهلحظه «ندای اِرْجِعی» میآید که بیا بهسوی من، ولی ما در ذهن هستیم و این ندای خداوند را نمیشنویم.