برنامۀ شمارۀ ٩٨٦ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت دوم

منتشر شده در 2023/12/01
09:52 | 4 نمایش ها

✍️تمام مردم در ذهن گیج هستند، با سبب‌سازی ذهن، با ایجاد درد، با هشیاری ناقص، با یک تدبیر من‌درآورده، جدا از خدا برای خودشان مسئله و دردسر، گرفتاری، دشمن، مانع و درد درست می‌کنند، درنتیجه روابطشان، جسمشان خراب می‌شود، برای‌ این‌که از نظم زندگی خارج شده‌ و دست نظم من‌در‌آورده و بی‌نظم می‌ذهنی افتاده‌اند و می‌گویند خدایی نیست! همۀ ما جمعاً زیر نفوذ من‌ذهنی به جنگ برمی‌خیزیم، ویران می‌کنیم بعد هم می‌گوییم اگر خدا بود که این‌طور نمی‌شد! مولانا می‌گوید هر کسی از آدم بودن، از حضور خارج شود، نفهمد این لحظه قیامت است، شروع به روایی و ناروایی برحسب ذهن من‌درآوردۀ خودش کند، از دست خدا سنگ می‌خورد. اکنون بررسی کنید ببینید چقدر ما از دست خدا سنگ خوردیم؟ به وضعیت خودتان نگاه کنید، آیا جسم و فکرتان خراب شده؟ آیا پر از درد هستید؟ پس از کف خدا سنگ خورده‌اید، حال آن‌که می‌گویید خدایی نیست! اگر بود که این‌طوری نمی‌شد! این حرفِ شیطان است.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۰۲

ز آدم اگر بگردی، او بی‌خدای نیست

ابلیس‌وار سنگ خوری از کفِ خدا

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️کسی که در من‌ذهنی است، وضعش خراب است، تنها سؤالی که با هشیاری جسمی می‌کند این است: چه کسی من را به این روز انداخته؟ دنبال مقصر می‌گردد و باید حتماً یک نفر را پیدا کند. در ابتدا می‌گوید خدا من را به این روز درآورده، سپس از این هم خسته می‌شود، می‌گوید خدایی نیست! اگر خدا بود من به‌این‌صورت درنمی‌آمدم!

✍️آیا شما وقتی به شخصی می‌رسید، وفایش، اقرار به اَلَستش، خداییتش بیشتر می‌شود یا کمتر؟ پس شما باید همیشه خودتان را بپایید که من دارم چکار می‌کنم و مسئولیت کارهایتان را به‌عهده بگیرید. مسئول کیفیت هشیاری خودم خودم هستم. نمی‌توانم بگویم که دیگران من را عصبانی می‌کنند! چکار کنم؟ همیشه عصبانی هستم! نه، این‌ها بهانه‌های من‌ذهنی هستند. بزرگ‌ترین مسئولیت این است که باید من همیشه حالم خوب باشد و حال خوبم از مجموع بودن به‌وجود می‌آید، اگر در تفرقه هستم، تقصیر خودم است.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ  ۲۰۲

مجموع چون نباشم در راه، پس ز من

مجموع چون شوند رفیقانِ باوفا؟

مجموع شدن: خاطر جمع شدن، آرامش و جمعیّتِ خاطر پیدا کردن

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️انسان در من‌ذهنی به‌درجه‌ای به درد می‌افتد که می‌گوید خدایی نیست، گیج می‌شود. به‌جای این‌که بداند از جنس اَلَست، از جنس زندگی است، می‌گوید حالا دیگر خدایی نیست، درحالی‌که «دوست حقیقی خداست و اوست که مردگان را زنده می‌کند»، یعنی کسانی که در ذهن مرده‌اند آن‌ها را زنده می‌کند و اوست که بر هرکاری تواناست، نه من‌ذهنی ما! در سبب‌سازی ذهن می‌گوییم ما توانا هستیم و خدا ناتوان است، همین ادعای توانایی، بلاهای زیادی سر ما ‌آورده‌است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️در حال حاضر مسلمانی به‌جای تسلیم و فضاگشایی و این‌که بفهمیم این لحظه قیامت است، روا یا ناروایی شده‌است. هر لحظۀ انسان از لحظۀ تولد تا مرگ قیامت است، باید سعی کند به خداوند زنده شود، اما مشغول روا و ناروایی می‌شود.

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷

لیک مقصودِ ازل، تسلیمِ توست

ای مسلمان بایدت تسلیم جُست

✍️خداوند تا ابد هر لحظه به انسان می‌گوید سلام، آیا این لحظه از جنس من هستی؟ لحظه‌لحظۀ زندگی‌مان این سؤال را از ما می‌پرسد و ما باید هشیار باشیم. هر لحظه تا ابد رحمت خداوند جاری است. این‌طوری نیست که یک بار رحمت بگیریم و تمام شود. یک لحظه نیست، لحظه‌به‌لحظه رحمت است. اگر این رحمت را تجربه نمی‌کنیم تقصیر خودمان است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما آن‌قدر این ابیات را بخوانید که خودتان را متقاعد کنید که راه و رمز زندگی چیست، من چه اشتباهی می‌کنم، چرا دیدم این‌قدر غلط است؟ دید درست چیست؟ دید درست را مولانا به ما می‌دهد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️مولانا می‌گوید خدایا این سینه جای توست، نه جای من‌ذهنی. جان من بدون تو واقعاً نزار و لاغر و مریض شده. خدا می‌گوید من همین‌جا هستم، تو در ذهن می‌پنداری که من گم شده‌ام، اما اگر فضا را باز کنی، صبر مانند «غلاف ذوالفقار» است، یعنی اگر صبر کنی، ذوالفقار حضور تو از آن‌جا بیرون خواهد آمد، این هشیاری تشخیص‌دهنده و تمییزدهنده از آن‌جا بیرون خواهد آمد و شما دیگر می‌توانی راه خودت را پیدا کنی.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۸۸

تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه

نمی‌گویی کجا بودی؟ که جان بی‌تو نزار آمد

شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم

نمی‌دانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد

مقام: محل اقامت

نزار: ضعیف