✍️انسان در خواب ذهن «من» درست میکند و از چیزهای ذهنی زندگی میخواهد. این کس براساس منذهنی، «ناکس» است. اگر فضاگشایی کرده، مرکز را عدم کند و روی پای زندگی بایستد، «کس» میشود.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۶۳۳
تا بجویند اصلِ آن را این خَسان
خود برین قانع شدند این ناکَسان
خداوند خوشیهایی در این جهان ایجاد کرده تا ما از آنها استفاده کنیم و اصلشان را پیدا کنیم. مثلاً خوشیهایی که از چیزهای ذهنی مثل پول، غذا و سایر همهویتشدگیها میگیریم، یک نمونۀ سطحی است تا برویم اصلش را بیابیم، اما ما به همین خوشیهای ذهنی قانع شدهایم، پس جزو ناکَسان شدیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
سعدی، گلستان، باب اول، در سیرت پادشاهان
بنیآدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آوَرَد روزگار
دگر عضوها را نمانَد قرار
تو کز مِحنَتِ دیگران بیغمی
نشاید که نامت نهند آدمی
✍️ همۀ ما یک قافله هستیم. آیا انسانها میدانند که همه یک هشیاری، یک گوهر و یک خداییت هستند؟ عرفا و بزرگان ما میگویند تا زمانی که ما انسانها در خود و در یکدیگر، زندگی و آن گوهر اصلی را نبینیم، برحسب چیزهای ذهنی ببینیم، کارمان درست نخواهد شد. اگر یکی از اعضای بدن ما درد بگیرد، بقیه هم بیقرار میشوند. آیا اینگونه است یا ما برحسب جدایی میبینیم؟ انسانی که نسبتبه رنج دیگران بیتفاوت است و کاری نمیکند، نمیتوان نامش را آدمی گذاشت، برای اینکه از جنس زندگی نیست.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر در مرکزتان جسم داشته باشید، همیشه خواهید ترسید. کسی نمیتواند این ترس را معالجه کند، نه دوایی، نه دوستی و نه هیچ چیزی از بیرون! «نیست مهرِ جهان را چو نقشِ آب قرار». تنها راهش این است که این جسم را از مرکزتان بردارید تا خالی شود، بعد میبینید که پایدار شدید، حس امنیت، عقل، هدایت و قدرت زندگی آمد و دیگر نمیترسید. دیگر فرقی نمیکند که دوستانتان باشند یا نباشند. دیگر از مرگ هم نمیترسید. به گفتۀ مولانا این افراد مرگ را نیز مسخره میکنند، چون مرکزشان دوباره از جنس زندگی شدهاست.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️محصول انبساط، صبر، شُکر و رضا است. کسی که در خواب است، نمیداند رضا چیست پس ناله میکند، میگوید اگر خدا بود اینطوری نمیشد! نمیداند که خودش اجازۀ کمک خداوند را نمیدهد. اتصال را قطع کرده، جدا شده، منقبض شده و ناله میکند، پس خداوند چگونه به او کمک کند؟! خداوند لحظهبهلحظه با یک کار جدید، میخواهد به ما کمک کند اما ما در خواب ذهن هستیم و نمیگذاریم، اگر از خواب ذهن بیدار شویم، به این نتیجه میرسیم که من نمیدانم. منذهنیام دانش ندارد. منذهنیام یک شرطیشدگی و دانش سطحی مندرآورده دارد که خودم آن را درست کردهام، حادث است، بسیار جزئی است، نمیتواند مسائلم را حل کند و مسئلهساز است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️وقتی به سببسازی ذهن میرویم، یعنی مسبب، قضا و کُنفَکان و عقل کل را کنار میگذاریم. این کائنات را چه کسی اداره میکند؟ عقل کل، «قضا و کُنفَکان» که میتواند ما را نیز اداره کند. آن اتفاقی را که در این لحظه برای ما لازم است، قضا بهوجود میآورد تا ما بیدار شویم. تمام کوشش خداوند این است که ما به او زنده و بیدار شویم، ولی ما با اشتباه فکر کردن و اشتباه دیدن این کار را نمیکنیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️فضاگشایی علامت بیداری است. هرچه فضا گشودهتر میشود شما بیدارتر میشوید. فضا بدون تلاش و زحمت ما با منذهنی، خودش باز میشود، پس از اینکه فضا باز شد، خواهید دید که از این فضای گشودهشده، زندگی، دست به صُنع و آفریدگاری میزند، ناگهان فکرهای نو، راهحل و بینش جدید میآید، آرامآرام متوجه میشوید که این دانش ذهنی، دانش نیست. میگویید نمیدانم. میفهمید که خود زندگی پشت شماست و «رحمت اندر رحمت» است. فضا را باز میکنید و رحمتش میآید.