✍️مهم است بدانیم همۀ کسانی که به این جهان میآیند، در منذهنی مردهاند. آنها فقط با فضاگشایی و مرکز عدم به خداوند زنده میشوند و اوست که به این کار تواناست، ما از طریق سببسازی ذهن نمیتوانیم از دست منذهنی رها شویم.
وقتی زندگی میخواهد ما را از همانیدگیها جدا کند، درد میکشیم. یک چیزی را که زندگی، خداوند، عقل کل نمیخواهد، ولی ما خلاف عقل کل میخواهیم، این است که تمایل داریم همانیدگی و مردگی را ادامه دهیم، درحالیکه او میخواهد خودش را که زندگی است از هر مردگی جدا کند و منذهنی یک نوع مردگی است، بنابراین اگر با زندگی همکاری نکنیم دائماً درد میکشیم.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹
چون ز مُرده زنده بیرون میکشد
هرکه مُرده گشت، او دارد رَشَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
چون زِ زنده مُرده بیرون میکُنَد
نَفْسِ زنده سویِ مرگی میتَنَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۱
مُرده شو تا مُخْرِجُالْحَیِّ الصَّمَد
زندهای زین مُرده بیرون آورَد
رَشَد: به راه راست رفتن
مُخْرِجُالْحَیّ: بیرونآورندۀ زنده
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️منذهنی دارای یک مکانیزم و بافتی است که طبق برنامهریزیای که خداوند کرده دائماً خودش، خودش را از بین میبرد. شما میبینید یک جوان چهارده پانزدهساله که منذهنی دارد، وقتی با یک شخص یا با هر چیزی همانیده میشود و مرتب غصه میخورد، پژمرده شده و رفتهرفته بهسوی مرگ میرود. بهسوی مرگ میرود تا متوجه شود که این کار درست نیست و باید به ابدیت و بینهایت خداوند زنده شود و آن وقت است که از تمام غم و غصهها رهایی مییابد و شادی بیسبب را تجربه میکند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما بهجای اینکه رفتهرفته در منذهنی از درد بمیریم، میتوانیم آرامآرام به زندگی زنده شویم، یعنی نسبتبه منذهنی بمیریم تا حضورِ بینیازمان بیرون بیاید. ما بهمحض اینکه فضا را باز کنیم، دو چیز مشخص میشود: یکی بینیازیِ ما نسبتبه همانیدگیهاست و دیگری هم فطرتاً عاشق بودنِ ما بر خودمان است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما بدون فضاگشایی خاصیت صمد و بینیازی را از دست میدهیم، درنتیجه عشقمان مصنوعی میشود. این دو چیز با هم هستند، صمد و عشق به خود. عشق به خود یعنی عشق به همه، چون همۀ ما از یک جنس هستیم. هر کسی عشق به خود نداشته باشد، عشق به هیچکس ندارد. هر کسی که عشق به اجسام دارد، نسبت به عدم کور و کر است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بيت ۱۰۱۹
یُخرِجُالحَیِّ مِنَالمَیِّت بدان
که عدم آمد امیدِ عابدان
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️چشمِ بد چشم منذهنی است، درست همانطوری که باید به سببسازی نرویم، مواظب باشیم منذهنی هم نباشیم، چون وقتی به سببسازی برویم و منذهنی بالا بیاید، دراینصورت موردِ اصابت گلولههای منهای ذهنی دیگر هم قرار میگیریم، زیرا منهای ذهنی از طریق منذهنی خودمان به ما لطمه میزنند. اگر ما بهعنوان منذهنی بالا نیاییم، از شرّ آنها در امان هستیم. وقتی فضاگشایی میکنیم، از چشم منذهنی خودمان و دیگران دور هستیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️خداوندا حالا که دلِ من را ربودی، دیگر تُرُشرویان و عبوسان نمیتوانند مرا از این فضای یکتایی بیرون بیاورند. چون عمق من بینهایت است، یقین دارم از جنس صمد و بینیازی هستم، زنده شدم و عاشق فطرت خودم هستم، اکنون حس میکنم که واقعاً عاشق زندگی هستم و منهای ذهنی، دیگر نمیتوانند من را به ذهن برگردانند.