برنامه شماره ۹۸۰ گنج حضور - بخش اول، قسمت دوم

منتشر شده در 2023/10/15
10:53 | 12 نمایش ها

✍️وقتی هشیاری مبدل به چیزی می‌شود که تا حالا نبوده، یعنی هشیاری جسمی جانشین هشیاری حضور می‌شود، دراین‌صورت دیگر یک روح نیست.

«آن نه یک روح است تنها، بلکه گشتَستند جدا»

قبل از ورود به این جهان همۀ انسان‌ها یک روح واحد دارند، چون از جنس خداوند هستند، اما همین‌که به این جهان می‌آیند و هشیاری جسمی ایجاد می‌کنند، دیگر انسان‌ها آن روح واحد نیستند. هر کدام یک روح یا هشیاری جدیدی هستند که از خدا جدا شده‌‌اند، پس همۀ انسان‌ها یک روح جدا شده از خداوند هستند، مگر این‌که هر کدام از آن‌ها تک‌به‌تک حواسشان به خودشان باشد، فضا را باز کنند، دوباره به خداوند تبدیل شوند و به همان یک روح مبدل شوند. اگر ما با فضاگشایی به خداوند تبدیل شویم، جدا نباشیم، دراین‌صورت می‌توانیم با خداوند به وحدت برسیم.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۵۸

چون تغیّر هست در جان، وقتِ جنگ و آشتی

آن نه یک روح است تنها، بلکه گَشتَستَند جدا

 تغیّر: دگرگون شدن، در این‌جا به‌معنی احساس جدایی و غیریّت کردن است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما در ابتدا هشیاری حضور بودیم، آمدیم همانیده شدیم و هشیاری جسمی پیدا کردیم، اکنون برحسب این همانیدگی‌ها جور دیگری می‌بینیم، یعنی دید ما عوض شده‌است، هر کسی فکر می‌کند من‌ذهنی است، درنتیجه به‌عنوان من‌ذهنی بلند می‌شود، تمام من‌های ذهنی برحسب این‌که با چه چیزهایی و چقدر همانیده شده‌اند، با هم فرق دارند، اما مولانا می‌گوید تو که خودت را من‌ذهنی می‌دانی و می‌گویی من این هستم، «واللَّـه آن تو نیستی».

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٨٠۴

تو به هر صورت که آیی بیستی

که، منم این، واللَّـه آن تو نیستی

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️من‌ذهنی نمی‌تواند تنها بماند، برای این‌که با همانیده شدن با چیزها و آدم‌ها از خداوند جدا شده و دیگر از جنس الست نیست، اگر از جنس هشیاری بود، نیازی به کسی نداشت و می‌توانست تنها بماند، ولی با همانیده شدن وابسته به من‌های ذهنیِ دیگر شده، هر من‌ذهنی وابسته به من‌های ذهنی دیگر است و نمی‌تواند تنها بماند، چون شدیداً در غم و اندیشه فرومی‌رود.

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۵

یک زمان تنها بمانی تو ز خَلق

در غم و اندیشه مانی تا به حَلق

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ای انسان، تو من‌ذهنی و همانیدگی‌هایت نیستی، اما در ذهن افتاده‌ای و از خداوند جدا شده‌ای، تو از جنس خدا، آن یکتای یگانه هستی که هم زیبایی، هم حالت خوب است، همیشه سرمست خودت هستی، پس لازم نیست مست همانیدگی‌هایت باشی.

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۶

این تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدی

که خوش و زیبا و سرمستِ خودی

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما در من‌ذهنی دو حالت داریم، یا بدمان می‌آید یا خوشمان می‌آید، شما می‌دانید همین‌‌که چیزی به مرکزتان بیاید مقاومت ایجاد می‌شود، خوش‌آیند یا بدآیند در شما مقاومت ایجاد می‌کند، اگر برحسبِ زندگی و یکتایی با کسی برخورد کنید، زندگی را در او می‌بینید و با عشق برخورد می‌کنید. عشقْ بی‌تفاوتی نیست. ما برای زنده شدن به عشق باید به خداوند زنده شویم.

✍️دو نفر که من‌ذهنی دارند، با هم می‌جنگند و در عین حال می‌خواهند با هم ارتباط برقرار کنند و به وحدت برسند، درحالی‌که از همدیگر بدشان می‌آید، ولی باید متحد شوند و یک ‌جوری با هم زندگی کنند، این روند زندگی شبیه این است که یک عروس باید سلام دامادی را بپذیرد که از او بدش می‌آید، یا از او متنفر است، برای این‌که داماد خشن و بداخلاق است، اما به‌ناچار از روی مصلحت و نیازهای مادی باید با او بیامیزد، در‌صورتی‌که هیچ عشقی بین آن‌ها وجود ندارد.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۵۸

چون بخواهد دل، سلامِ آن یکی همچون عروس

مر زِفافِ صحبتِ دامادِ دشمن‌روی را

زِفاف: هم‌بستر شدن

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ تصمیمات ما در ذهن براساسِ عشق و فضای گشوده‌شده نیست، انسان‌ها با من‌ذهنی با هم متحد می‌شوند، مثلاً قراردادهایی با هم می‌بندند که فوراً به‌هم می‌خورد، یا بین ملت‌ها و گروه‌ها قراردادِ صلح بسته می‌شود، ولی زود به‌هم می‌ریزد. زن‌ و شوهرها با هم قرار آشتی می‌گذارند، اما دوباره دعوا می‌کنند و این صلح و آشتی پایدار نمی‌ماند، برای این‌که براساس من‌ذهنی و جدایی صورت می‌گیرد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ مطلبِ خیلی مهم این است که شما می‌گویید تمام مسائل من را مردم یا جامعه ایجاد می‌کنند، پس من نمی‌توانم درست زندگی کنم، اما این طور نیست، نه مردم مقصر هستند نه خود شما، بلکه این ساختار و ذاتِ من‌ذهنی است که این مسائل را به‌وجود می‌آورد، اگر شما این موضوع را قبول کنید، به هیچ‌کدام از ابزارهای من‌ذهنی تن نمی‌دهید، نه خودتان را ملامت می‌کنید نه دیگران را، دیگر نمی‌گویید همسرم، رئیسم، جامعه، دولت یا بقیه مقصر هستند، نمی‌گویید من شانس ندارم که این بلاها سرم می‌آید، شما مسئولیت‌پذیر می‌شوید و سهم خودتان را به‌عنوانِ من‌ذهنی در ضرر زدن به خود و به دیگران می‌بینید، درنتیجه می‌گویید هیچ‌کس مقصر نیست. ذاتِ من‌ذهنی این است که زندگی را تبدیل به مسئله، دشمن، مانع و درد کند. ما باید از شرِّ من‌ذهنی‌‌مان خلاص شویم، با ملامتِ خود و این که این و آن یا خدا این کارها را می‌کنند، به‌ جایی نخواهیم رسید.