برنامه شماره ۹۸۰ گنج حضور - بخش سوم، قسمت اول

منتشر شده در 2023/10/15
09:43 | 6 نمایش ها

✍️اگر شما دائماً از فکری به فکر دیگر بروید و یا بخواهید با فکرهایتان زندگی را ببینید، هرگز روی دوست، روی خداوند را نمی‌توانید ببینید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شکر و سپاس برای آن عدمی که وقتی فضا را باز می‌کنم و مرکزم عدم می‌شود، این هستِ توهمی‌ام را می‌دزدد و کوچک می‌کند. هرچه فضا را باز می‌کنم، وجود توهمی من‌ذهنی کوچک‌تر می‌شود و این جهانِ جان به‌وجود می‌آید و من به بی‌نهایت و ابدیت خداوند زنده‌تر می‌شوم.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۵۰

سپاس آن عَدَمی را، که هست ما بِرُبود

ز عشقِ آن عدم آمد، جهان جان به وجود

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما باید به‌ جایی برسید که اجازه ندهید چیزی از بیرون به مرکزتان بیاید، اگر فضا را پی‌درپی باز کنید، آرام‌آرام خواهید دید چیزهای بیرونی که ذهن نشان می‌دهد، حق آمدن به مرکز شما را ندارند، جرئت نمی‌کنند، اصلاً از ارزش می‌افتند، چون وقتی شما به شادی بی‌سببِ خداوند که ذات اصلی شماست زنده شوید، اگر ذاتتان شادی باشد چه لزومی دارد که از زیاد شدن پولتان خوشتان بیاید؟ به این خوشی دیگر احتیاج ندارید، اصلاً خودبه‌خود حذف می‌شود.

شما از زندگانی جسمی محروم نمی‌شوید، فقط آن چیزها نمی‌توانند به مرکز شما بیایند. وقتی به مرکزتان نیایند، یک سبْکِ زندگی جدیدی پیدا می‌کنید، آزاد و خردمند می‌شوید، زنده و جاودانه می‌شوید، اصلاً به‌ منظور آمدنتان می‌رسید، می‌فهمید دارید در این جهان چکار می‌کنید. متوجه می‌شوید که نیامده‌اید چیزهای این‌جهانی را جمع کنید، بعد بمیرید بروید و همه‌چیز برای دیگران بماند! پس می‌گویید من برای یک مقصودی به این جهان آمده‌ام و آن زنده شدن به خداوند است. 

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️انسان‌های عاشق وقتی بی‌مراد می‌شوند، می‌گویند من از یک چیز جسمی مراد می‌خواستم و متوجه شدم، فهمیدم که باید از خودِ زندگی مراد بخواهم، پس شما هم به‌صورت انسان عاشق باید بلند شوید و از زمین ذهن به فضای گشوده‌شده بروید، و بگویید ما تاکنون هر روز قصۀ زندگیِ پر از بی‌مرادی و نارضایتی را دیده‌ایم و هزاران بار در این جهان ناامید شده‌ایم، دیگر نمی‌خواهیم این بی‌مرادی‌ها تکرار شود، نمی‌خواهیم با من‌ذهنی‌ از چیزها کام بگیریم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی ما فضا را باز کنیم و بهاندازۀ کافی شمس زندگی از درون ما بالا بیاید، از آن موقع به بعد دست زدن و شادیِ واقعی شروع می‌شود. زندگی هر لحظه شادی‌ بی‌سبب است، هیچ غمی ندارد. تمام غم‌ها و عزاداری ما هرچه که هست، مالِ من‌ذهنی است، هیچ اثر و فایده‌ای هم ندارد.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۷۱۳

سجده‌کنان رویم سویِ بحر همچو سیل

بر رویِ بحر زان پس ما کف‌زنان رویم

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️آیا می‌توانیم یاد بگیریم که چیزهای ذهنی مهم نیستند؟ و آن‌ها را به مرکزمان نیاوریم؟ برحسب آن‌ها نبینیم؟ و متوجه شویم که آن‌ها آفل هستند؟ تا حالا ما برحسب چیزها زندگی کردیم یا دیدیم یا فکر کردیم که این غلط بوده؛ ما درد ایجاد کردیم و خودمان نفهمیدیم. دیدن برحسب یک جسم، ما را به جهان ذهن برده و به غربت می‌اندازد، پس این جهانِ ذهن غربت است و فضای گشوده‌شده خانۀ ماست.

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۰

همچنین حُبُّ‌الْوَطَن باشد درست

تو وطن بشناس، ای خواجه نخست

حدیث

«حُبُّ‌الْوَطَن مِنَ‌الْايمانِ.»

«وطن‌دوستی از ایمان است.»

✍️اگر ما من‌ذهنی را نگه داریم، به خودمان و به دیگران ضرر خواهیم زد، اگر نمی‌خواهیم ضرر بزنیم، پس عاقبت‌بینی کنیم، فضا را باز کنیم و عاقبت خودمان را که همین زندگی یا خداوند و بی‌نهایت است، ببینیم و به آن سو برویم، نه این‌که قصه را نگه داریم و بخواهیم آن را تکمیل کنیم. قصه تکمیل‌کردنی نیست! مسئله پشت مسئله است. یک مسئلۀ ذهنی را به‌نظر خودمان حل می‌کنیم، درصورتی‌که ده‌تای دیگر از کنارش زاییده می‌شود، چرا؟ برای‌ این‌که داریم با منظور آمدنمان می‌جنگیم و می‌خواهیم همیشه من‌ذهنی باقی بمانیم، اگر ما جمعاً این موضوع را نفهمیم، بهصورت من‌ذهنی و براساس بد آمدن از تفاوت‌ها، همدیگر را از بین خواهیم برد.