✍️ما باید منذهنی را بشناسیم. هر وقت یکی از رفتارهای منذهنی مثل ترس، توقع، رنجش، خشم، حسادت، کینهورزی، حس خبط و خطا، احساس گناه، نگرانی و اضطراب، ترس از آینده، غم و غصه به سراغ ما میآید، بدانیم که اینها دردهای منذهنی هستند و زندگی ما را خراب خواهند کرد. ما نیامدهایم منذهنی باقی بمانیم، بلکه آمدهایم با فضاگشایی به خداوند زنده شویم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اینکه ما از یک همانیدگی به همانیدگی دیگر میرویم و منذهنی درست کرده و مرتب نیروی زندگی را به مسئله تبدیل میکنیم، این یک عادت غلط است، یعنی کل منذهنی یک عادت بزرگ است و باید این عادتها را پاره کنیم. پردۀ صبر یعنی آن آهنگی که صبر، فضاگشایی و خوشاخلاقی در آن قرار دارد، جداییِ پیوسته و دائمی ما را از خداوند پاره کرده و ما را با خدا یکی میکند؛ بهعبارتی پاره کردن سبک زندگی منذهنی برای ما بهصورت عادت درآمده، که با لطف و کاردانی خداوند امکانپذیر است، نه با دعوا و خشونت منذهنی.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۵۱
پردۀ صبرم فراقِ پایدارت خرق کرد
خرقِ عادت بود اندر لطف، این مِخراق را
خرق کردن: پاره کردن، شکافتن
خرقِ عادت: خلافِ عادت
مِخراق: بزرگوار، سخاوتمند، کاردان و باتجربه
✍️ اگر ما دراثر فضاگشایی نسبتبه منذهنی بمیریم، خداوند بهایی به ما میدهد. مثل اینکه کسی را بکُشند و درازایش یک چیزی به فامیل او بدهند که همان خونبهاست. اگر به منذهنی بمیریم، خونبهای ما هم خود خداوند است، با مردن به منذهنی، او به درون ما میآید، ولی ما از وقتی چشممان را باز کردیم منذهنی را دیدیم و فکر میکنیم منذهنی هستیم، درنتیجه مرتب چیزها را در مرکزمان میگذاریم با آنها همانیده میشویم، برحسب آنها رشد میکنیم، آنها را به مردم نشان میدهیم که هرکدام از اینها درد ایجاد میکنند، ما دردش را تحمل میکنیم، فکر میکنیم این سبک زندگی که در خواب ذهن صورت میگیرد، این نوعِ زندگی که ما در منذهنی داریم، واقعاً درست است، نه این درست نیست.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۵۵
گرچه دردِ عشقِ او خود، راحتِ جان من است
خونِ جانم گر بریزد او، بُوَد صد خونبها
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️فرق منظور و هدف
ما باید به خداوند زنده شویم. درواقع فرق نمیکند بگوییم ما به بینهایت و ابدیت خداوند زنده شویم یا شمس دین از مرکز ما طلوع کند، هر دو یکی است و هر لحظه این منظور میتواند عملی شود.
منظور با هدف فرق دارد. هدف در زمان است. شما میگویید من میخواهم تا آخر امسال یک میلیون دلار پول دربیاورم، درآوردن این پول، هدفی در زمان و مجازی است، ولی زنده شدن به زندگی مقصود است. ما میخواهیم به بینهایت و ابدیت او زنده شویم، هنوز که نشدهایم، ولی این لحظه میتوانیم با فضاگشایی به خدا زنده شویم، پس مقصود و منظور این لحظه قابل انجام است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️در این جهان وقتی همانیدگیها به مرکزم میآیند من عقل جدیدی پیدا میکنم که عقل منذهنی یا عقلِ همانیدگیهاست، اما با شناسایی اینکه من منذهنی نیستم، سعی میکنم همانیدگیها را از مرکزم پاک کنم.
من این لحظه ناظر ذهنم هستم و میبینم که یک چیزی دارد مرا وسوسه میکند که به مرکزم بیاید، اما چون هشیار به این لحظه هستم دیگر نمیگذارم چیزی وارد مرکزم شود. من که بهصورت حضور ناظر، در فضای یکتایی بودم و مرتب فضاگشایی میکردم، دیدم عقل منذهنی میگوید وضعیت این لحظه را به مرکزت بیاور، ولی من بهعنوان هشیاری به آن توجه نمیکنم. درحالیکه بهصورت حضور ناظر فضا را باز کرده بودم، گفتم تو که هستی؟ گفت من عقل تو هستم که میخواهم وارد مرکزت شوم. به او گفتم درِ فضای یکتایی را باز کن و وارد شو.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۵۵
عقل آواره شده، دوش آمد و حلقه بِزَد
من بگفتم: «کیست بر در؟ باز کن در، اندر آ»
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️منذهنی راهی به فضای یکتایی این لحظه ندارد و این لحظه را نمیشناسد، درنتیجه نمیتواند وارد فضای یکتایی شود، بهنظر منذهنی فضای یکتایی این لحظه پر از آتش است و میگوید من چگونه وارد فضای یکتایی شوم که سراسر آتش است؟ چون تمام همانیدگیهایم میسوزد و از بین میرود، هرچیزی که ذهنم نشان میدهد مهم نیست، چون آفِل یعنی گذرا است، من آنها را دوست ندارم، آنها را لا میکنم و در فضای الّا قرار میگیرم، بهعبارتی در این لحظه میتوانم دویی ذهن را بههم بریزم و با آتش عشق که همان فضای یکتایی این لحظه است، این دویی را بسوزانم و به خدا زنده شوم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۵۵
گفت: «آخِر، چون درآیم؟ خانه تا سر آتش است
میبسوزد هر دو عالَم را، ز آتشهایِ لا»
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️«لا» و «اِلّا» به همدیگر وصل و یکی هستند، یک عمل بیشتر نیست، اگر کسی واقعاً «لا» کند به «اِلّا» یعنی خدا زنده میشود. بنابراین لحظهبهلحظه فضاگشایی میکنیم، وقتی فضا گشوده شود، خداوند به مرکز ما میآید و ما به خدا زنده میشویم، این لحظه ما لب دریای یکتایی ایستادهایم و هر چیزی را که ذهن نشان میدهد مرتب لا میکنیم تا به الّا یعنی خدا زنده شویم.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١٧۵٩
من چو لب گویم، لبِ دریا بوَد
من چو لا گویم، مراد اِلّا بوَد
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️وقتی ما از تنگنای منذهنی بیرون میآییم، آزاد از منذهنی و دردهای این جهان میشویم. آزاد از تمام رنجها که بهخاطرِ خواستنهای ما بهوجود آمده، آزاد از ترس، اضطراب، نگرانی از آینده، شهوتِ چیزها، حِرص زیاد، ستیزه و خَبطهای گذشته، آزاد از احساس گناه، حسادت، رنج جهان و تنگنای منذهنی، در این حالت فضا باز میشود، این فضای بازشده یک «جهانِ ساده» است که شما سراسر به زندگی تبدیل شدهاید و در آنجا با خداوند یکی هستید.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۹۰
گشت آزاد از تن و رنجِ جهان
در جهانِ ساده و صحرایِ جان
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️تمام همانیدگیهای ما موشهای مختلفی هستند که زندگی ما را میدزدند، نمیگذارند انرژی زندهکنندۀ این لحظه به ما برسد. تا زمانی که همانیدگیها در درون ما هستند، چه آگاه باشیم چه نباشیم، زندگی ما بهوسیلۀ این موشهای کوچک خورده میشود، پس باید با شناسایی همانیدگیها، آنها را از مرکزمان بیرون کرده، انرژی زندۀ زندگیمان را از آنها آزاد کنیم و برحسب آنها نبینیم، یعنی این همانیدگیها نتوانند دیگر مرکز ما بیایند، ولی این را هم میدانیم که ما اکنون در خواب این همانیدگیها هستیم، حتی دردهای حاصل از آنها هم در مرکز ما هستند، با دردها هم همانیده هستیم، پس هرچه که ذهن به مرکز ما هل میدهد، آگاهانه آن را انکار و لا میکنیم.