✍️کسی که به زندگی زنده است شرم و حیا دارد که شرم و حیای خودِ زندگی است و بسیار زیباست. شرم و حیای منذهنی درواقع بیحیایی و بیشرمی است. ما بهعنوان عاشقِ دلبر نباید شرم و حیای ذهنی داشته باشیم که محدودیت است. این نوع شرم و حیا از زندگی کردن برحسبِ الگوهایی که انسان را کوچک یا بزرگ میکند، میآید. اگر انسان به خداوند زنده باشد دیگر محدودیت ندارد و در الگو نیست. «شرم و حیا» یعنی محدودیت ذهن، یعنی انسان خود را حقیر بداند.
چرا ما به زندگی یا خداوند زنده نمیشویم؟ برای اینکه خود را حقیر میدانیم. چرا خود را حقیر میدانیم؟ برای اینکه برحسب حقارت و الگوهای حقیرِ منذهنی فکر میکنیم. جمالِ خداوند «بیچون» است. چطور ممکن است «بیچون» الگوهای وفا داشته باشد؟ که ما بگوییم اگر کسی که اینطور باشد، این کار را بکند، اینطور فکر کند، به خداوند وفادار است وگرنه کافر، بیوفا و از جنس جفاست.
جمال خداوند بیچون و زیباست، وقتی فضا را باز کنیم و از جنس او شویم خودمان میفهمیم. در ذهن ماندن رسم و رسوم وفاداری نیست. برای همین مولانا میگوید یک لذت، شادی، آرامش، خداگونگی، و صنع بیکرانه به نام عشق وجود دارد که وحدتِ با زندگی است، اما ما قاعده و الگو داریم. بدانیم که زندگی کردن برحسب هر الگویی، یعنی شکایت کردن، چرا؟ چون ما داریم به خداوند میگوییم من برحسب صنع تو، «قضا و کُنفَکانِ» تو زندگی نمیکنم و این بیادبی است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۶۰
عاشقِ دلبرِ مرا شرم و حیا چرا بُوَد؟
چونکه جمال این بُوَد، رسمِ وفا چرا بُوَد؟
لذّتِ بیکرانهای است، عشق شدهست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ور نه جفا چرا بُوَد؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️زندگی برحسب الگوها در این لحظه، معادل شکایت است، یعنی ما به خداوند میگوییم من صنع تو را قبول ندارم، آنطور که تو با «قضا و کُنفَکان» میخواهی من زندگی کنم، قبول ندارم، من الگوی خود را دارم!
شکایت در مقابل خدا، یعنی مخالفت با خِرَد کل که میخواهد زندگی ما را اداره کند. برای همین است که ما اینهمه بیماری میگیریم و تنمان از بین میرود. مقاومت، شکایت و رفتن به یک الگو، برای زندگی قابلِقبول نیست.
اگر ما برحسب صنع زندگی کنیم، الگو نداشته و شکایت نمیکنیم، چون شکایت عین جفاست. ما با شکایت، لحظهبهلحظه به خداوند میگوییم من از جنس تو نیستم و از جنس منذهنی هستم، بنابراین طرد میشویم. خداوند میگوید من به تو چیزی میدهم، اما تو نمیگیری! میخواهی مطابق الگو زندگی کنی، این الگو دردزاست، هیچ خِردی در آن نیست، پس برو با این الگو زندگی کن تا بیدار شوی!
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ما نباید شکایت کنیم، چون شکایت از خداوند یعنی عدم تمکین، عدم تسلیم، یعنی از جنس شیطان بودن، یعنی نمیفهمیم که خودمان سرِ خودمان بلا آوردهایم، بعد میگوییم خداوند بلا سَر ما میآورد، او نمیآورد، ما میآوریم. خداوند «رحمت اندر رحمت» است. خداوند جز حمایت، کمک و مهر، هیچ کار دیگری از دستش برنمیآید. هر بلایی که سر ما میآید خودمان میآوریم.
حضرت آدم میگوید ما به خودمان ستم کردیم، اما شیطان میگوید تو ما را گمراه کردی، تقصیر توست! تا زمانی که از جنس ابلیس هستیم، نیازهای روانشناختی داریم، در زمان مجازی زندگی میکنیم، آفلین به مرکزمان میآیند، در «لااُحِبُّ الآفلین» زندگی نمیکنیم و عملۀ شیطان هستیم، دراینصورت در ذهنمان گرفتار و زندانی میشویم.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
گفت شیطان که بِما اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
✍️ما در ذهنمان تصور میکنیم خداوند خشمگین است! برای اینکه خودمان خشم را تجربه میکنیم. ما تا به حال خشمگین بودیم، هیجان داشتیم، اما فکر میکردیم خداوند میکند، خیر خداوند از ما خشمگین نیست. ما باید بفهمیم که خودمان نباید خشمگین شویم، نباید درد داشته باشیم.
خداوند قول داده ما را از این لجنِ بویناک بیرون آورد. ای خدا، ما در این لجن بویناک ماندهایم، بیا و به ما روح ببخش! اگر ما پارک ذهنیمان را بههم بریزیم، الگوهای جامد را بشکنیم، سرمان را در مقابل آفلین و چیزی که ذهن نشان میدهد، خم نکنیم، مجنون زندگی میشویم، در سرمان فقط عشق زندگی است، درنتیجه از الگو خارج میشویم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۴۵
گرچه از خشم گفتهای نَکُنم
روح بخش این «حَمآءِ مَسْنون» را
گمرهیهای عشق بَردَرّد
صد هزاران طریق و قانون را
حَمآءِ مَسْنون: لجنِ تیره و بویناک، اشاره به آیۀ ۲۶، سورۀ حجر (۱۵)
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️کسی که میگوید من استاد هستم، واقعاً باید بفهمد استاد نیست! حداکثر میتواند هارون باشد. هارون یعنی ذهن بیهمانیدگی که فقط آنچه را که زندگی میگوید، عیناً مثل مولانا به جامعه تحویل میدهد یا بهصورت حرف درمیآورد. ذهنی که در آن حس وجود نیست، هارون است.
وقتی ما بهعنوان خداوند از مرکزمان طلوع میکنیم، وقتی به بینهایت و ابدیت او زنده میشویم، این موسی زمان است. موسی رفته بود ده فرمان را بیاورد، هارون منتظر بود. ما هم در این لجن بویناک منتظریم. منتظر چه هستیم؟ منتظر اینکه زندگی، ما را از این لجن بویناک منذهنی که پر از درد است و درد تشعشع میکند، بیرون آورد، پس اگر منتظریم، نباید حرف بزنیم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را بِهْ ز گفتن، استماع
✍️آن پاکی و نابی آینه درواقع دلِ اصلیِ ماست، زنده شدن ما به بینهایت خداوند است. وقتی درون ما مثل آسمان، بینهایت شده و آسمان درون باز شود، میتواند نقشهای زیادی را در خود جای دهد و همهچیز را بپذیرد. اگر دل ما آینه شود و صفا داشته باشد، دل اصلی پذیرای هر نقشی است، ما برای تمام نقشهای عالم جا داریم، فضا را باز میکنیم و مخالفت نمیکنیم ولی اگر دل ما صفا نداشته باشد، ستیزه میکنیم.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۸۵
آن صفایِ آینه، لاشک دل است
کو نقوشِ بیعدد را قابل است
------------------------------------------------------------------------------------------------