برنامۀ شمارۀ ۹۷۰ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت سوم

منتشر شده در 2023/09/14
10:15 | 5 نمایش ها

✍️هرچه که نفْس تو، من‌ذهنی تو می‌گوید که این‌جا یعنی فضای گشوده‌شده، مرکز عدم بد است، تو گوش نده، برای این‌که کار من‌ذهنی ضد کار زندگی است. من‌ذهنی به دردهایی که ایجاد می‌کند زنده است، اگر شما نرنجید، خشمگین نشوید، ملامت نکنید، نگران نباشید، مضطرب نباشید، احساس خَبط و گناه نکنید، حرص نداشته باشید، شهوت نداشته باشید، من‌ذهنی بیچاره می‌شود. حتی از پیغمبران این‌طوری به ما وصیت شده که هرچه من‌ذهنی‌ات می‌گوید از آن‌جایی‌ که برحسب اجسام می‌بیند، تو عکسش را انجام بده.

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۶

آنچه گوید نفسِ تو کاین‌جا بَد است

مَشنَوَش چون کارِ او ضد آمده‌ست

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۷

تو خلافش کُن که از پیغمبران

این چنین آمد وصیّت در جهان

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️این بیت مهم است، بدانید که شما نمی‌توانید عقل جزوی را نگه دارید و نگذارید عقل کُلّی زندگی‌تان را اداره کند. من‌ذهنی عقل جزوی دارد، این عقل جزوی برای اداره کردن زندگی شما کافی نیست، با حوادث بد همراه خواهد بود. فقط وقتی فضا باز و مرکز عدم می‌شود، ما عقل کُلّی می‌شویم، عقل جزوی دخالت نمی‌کند و ما از حوادث ناگوار و دردها ایمن هستیم.

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١١۴۵

عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون

عقلِ کلی، ایمن از رَیبُ الْـمَنُون

رَیبُ الْـمَنُون: حوادث ناگوار روزگار

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی مرکز ما پُر از همانیدگی است مرتب بی‌مراد می‌شویم. بی‌مرادی کَژ نگاه کردن خداوند به ماست. حتی یک بچۀ هفت‌ساله توپش را گم می‌کند و درد می‌کشد، این درد کشیدن کَژ نگاه کردن زندگی است و پیغام دارد؛ با توپ همانیده نشو!

شمس تبریز نمادِ خداوند است که مولانا می‌گوید به ما کَژ نگاه می‌کند، یعنی ما را بی‌مراد می‌کند. پیغام‌های زندگی از طریق بی‌مراد کردنِ ما در هر سنی اتفاق می‌افتد. افراد همانیده درد زیادی می‌کشند؛ مثلاً جوانی که عاشق می‌شود و به عشقش نمی‌رسد، تا مدت‌ها درد می‌کشد.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۷۴

شمسِ تبریز، خیالت سویِ من کژ نگریست

رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین‌نظری

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگر چیزها را به مرکزت بیاوری و از طریق آن‌ها فکر و عمل کنی، قلم خدا بد می‌نویسد. انعکاس مرکز جسم در بیرون خراب شدن است، اما اگر فضا را باز کنی، مرکزت عدم شود، زندگی از تو عبور کند، خرد زندگی به فکر و عملت بریزد، سعادت برایت پیش می‌آید. قلم خداوند هر لحظه می‌نویسد. «جَفَّ‌الْقَلَم» یعنی در این لحظه قلم خداوند که دارد درون و بیرون ما را می‌نویسد، به آن چیزی که شایسته هستیم خشک می‌شود. هر چقدر فضا را بیشتر باز می‌کنیم شایسته‌تر هستیم.

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۳

کژ رَوی، جَفَّ‌الْقَلَم کژ آیدت

راستی آری، سعادت زایدت

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی غذای روح ما از طرف خداوند کم می‌شود، جان ما از این نقصان لرزان می‌شود، متوجه می‌شویم ما خطا کرده‌ایم. خطا و اشتباهمان این است که یک چیز ذهنی را به مرکزمان آورده‌ایم.

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۲

زآن جِرایِ روح چون نُقصان شود

جانَش از نُقصانِ آن لرزان شود

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۳

پس بداند که خطایی رفته است

که سَمَنْ‌زارِ رضا آشفته است

نُقصان: کمی، کاستی، زیان

سَمَن‌زار: باغِ یاسمن و جای انبوه از درختِ یاسمن، آن‌جا که سَمَن رویَد.

✍️زندگی یا خداوند مثل شیرِ نرِ خون‌خواره است و با «قضا و کُن‌فَکان»، قوانینِ خودش را اجرا می‌کند. ما غیر از تسلیم و رضا چارۀ دیگری نداریم. شما نباید ناراضی باشید و با سبب‌سازی ذهن فکر کنید که چارۀ دیگری هم دارید. در این‌ لحظه که زندگی جاری است شما باید راضی باشید و بدانید این اتفاق بهترین اتفاقی است که برای شما افتاده و پیغامش را با رضایت بگیرید.

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۷

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟

در کفِ شیرِ نرِ خون‌خواره‌ای

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️مولانا از زبان خداوند به انسان می‌گوید چقدر تو را بگیرم و حوادث ناگوار برایت پیش بیاورم و تو خبر نداشته باشی؟ چقدر بی‌مراد شوی، ناله کنی باز هم نفهمی که داری با من‌ذهنی عمل می‌کنی؟ می‌گوید تو در زنجیرهای من مانده‌ای، مرتب برای خودت گرفتاری ایجاد می‌کنی. آن‌قدر مقاومت کردی، زنگ روی زنگ نشست و دلت مثل دیگِ سیاه سیاه شد، درونت تباه شد و سیاهی روی سیاهی، همانیدگی روی همانیدگی، درد روی درد انباشته‌ شد، تا جایی‌که دیگر از اسرار کور شد و اکنون نمی‌توانی از اسرارم آگاه شوی.

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۶۹

چند چندت گیرم و تو بی‌‏خَبَر

در سَلاسِل مانده‌‏ای پا تا به سَر

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۷۰

زنگِ تُو بر تُوت ای دیگِ سیاه

کرد سیمای درونت را تباه

سَلاسِل: زنجیرها، جمع سلسله