✍️ یکی از بزرگترین اِشکالهایی که منهای ذهنی روی کرۀ زمین بهوجود میآورند، سرخوردگی دو نفر بهصورت زن و مرد در خانواده است. اتحاد منهای ذهنی که از جنس جسم هستند و هشیاری جسمی دارند و با هم در ارتباط هستند فقط با حرف، با قرارداد، با بیعشقی و با ذهن است، یکی میگوید دلیل اینکه باید با تو زندگی کنم مشخص است، برای اینکه تنها میمانم، برای زمان پیری یا به دلیل نیاز مادی، من به تو احتیاج دارم؛ اینها سببهای ذهنی هستند، اینها عشق نیست، عشق این است که به زندگی زنده شویم، یک کشش زندۀ زندگی بینمان باشد. اتحاد جانها شبیه اتحاد جسمها نیست. وقتی از جنس زندگی شویم، اتحاد بین ما و انسانهای دیگر، یا اتحاد ما با خداوند، اتحاد جسم با جسم نیست، اتحاد جان با جان است، زندگی با زندگی است. زندگی میتواند خودش را در همهچیز شناسایی کند. وقتی من به زندگی زنده شوم، میتوانم همان یک زندگی را در همهچیز شناسایی کنم، در انسانهای دیگر هم همینطور، پس جدایی از بین میرود.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۲۸
همچو خاکِ مُفْترِق در ره گذر
یک سبوشان کرد دستِ کوزهگر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۲۹
که اتّحادِ جسمهایِ آب و طین
هست ناقص، جان نمیماند بدین
مُفْترِق: جداشونده، پراکنده، جدا
طین: گِل
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر یک انسان در یک انسان دیگر خودش را، خدا را ببیند چگونه میتواند او را بکُشد یا شکنجه کند؟ چگونه میتواند به او نیکی یا کمک نکند که او شکوفا شود و پیشرفت کند، نمیتواند؛ مگر اینکه دیگری را جدا و بیارزش ببیند، چون منذهنی و پندار کمال دارد، دراینصورت خودش را آن بالا میبیند، او را پایین میبیند، به خودش نمرۀ صد میدهد و به فرد مقابل کمترین نمره را میدهد یا میگوید، این اصلاً آدم نیست که ارزش داشته باشد، اما وقتی همۀ آدمها را بهصورت زندگی ببیند، همه صد هستند، مثلاً میگوید من بهعنوان پدر پنجاهساله و نوجوان پانزدهسالهام، هردو صد هستیم؛ زندگی که دیگر کم و زیاد ندارد.
✍️حرفی که از فضای گشودهشده نمیآید، پس از هوای نفس است. از منذهنی است، مثل گَرد و خاک که بالا میآید، و یک چیزِ ناچیزی است. شما مثلاً فرض کنید که واکنش نشان میدهید، منقبض میشوید، یک چیزی به شما برمیخورد، یا بهخاطر حرص یک چیزی که در مرکزتان هست حرف میزنید، اینها که حرف نیستند، حرف باید حرفِ وحی باشد. شما میگویید مگر میشود به ما هم وحی برسد؟ بله، فضا را باز کنید، ببینید میشود یا نمیشود.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۶۶۸
منطقی کز وحی نَبْوَد، از هواست
همچو خاکی در هوا و در هَباست
منطق: سخن، حرف
هَبا: مخفف هَباء بهمعنی ذرّات پراکندۀ گرد و غبار در هوا که در شعاع آفتاب از روزن دیده شود. مجازاً بهمعنی حقیر و ناچیز.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ اگر خداوند به مرکزتان بیاید، وحیِ زندگی را میشنوید. وحی درجات مختلف دارد، هر انسانی میتواند دست به صُنع و آفرینش بزند، دراینصورت خود زندگی است که به مرکز شما میآید و میآفریند. فرق بین ما و حیوان همین است، ما میگوییم باید با منذهنی زندگی کنیم، هر لحظه باید ذهن، فکر و باورمان را به مرکزمان بیاوریم، برحسب آن حرف بزنیم که اینجور زندگی سبب تخریب خودمان و زمین است، سبب ایجاد درد، نزاع، جدایی و جنگها است. اگر انسانها، انسانهای دیگر را دشمن خودشان بدانند و با هم دشمنی کنند، این زمین چگونه نجات پیدا میکند؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️کلید گشایش کارهایمان این است که دائماً بگوییم «آفلین را دوست ندارم». همینکه آفلین را دوست نداشته باشیم، ذهنمان را به مرکزمان نیاوریم، از طریق جسم فکر و عمل نکنیم و نبینیم و دانش آن را بیان نکنیم، یکدفعه یک دانش دیگری میآید که متوجه میشویم که استاد فقط خداست و کتاب و ذهن استادِ ما نیستند.