برنامۀ شمارۀ ۹۷۴ گنج حضور - بخش سوم، قسمت اول

منتشر شده در 2023/09/05
09:08 | 5 نمایش ها

✍️برای افزودن جانِ اصلی باید با حزم و دوراندیشی دیگر نخواهیم چیزی را که ذهن نشان می‌دهد، در مرکز قرار دهیم و این کار با نگاه کردن به خودمان و رفتارمان انجام می‌گیرد، مثلاً ما می‌توانیم یاد بگیریم که خودمان را با دیگران مقایسه نکنیم، یا از هنرهایمان در جمع برای پُزدادن حرف نزنیم، چون آگاه هستیم وقتی جان ذهنی‌مان اضافه می‌شود، جانِ اصلی ما کم می‌شود. جانِ اصلی که باید به او زنده شویم، آن جانی نیست که براساس زیاد شدن همانیدگی‌ها شاد و براساس کم شدن آن‌ها غمگین شود، جان اصلی و خدایی ما برایش مهم نیست که پولمان زیاد شود یا کم، اما جان ذهنی با زیاد و کم شدن پولمان غمگین و خوشحال شده و براساس همانیدگی‌ها کم و زیاد می‌شود.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️افسانه من‌ذهنی چیست؟

افسانۀ من‌ذهنی بدین معنا است که ما با چیزها همانیده شدیم و یک بافت ذهنی به مرکز ما آمده و هر لحظه برحسب آن می‌بینیم و این لحظه را با مانع‌سازی و مقاومت شروع می‌کنیم، بنابراین زندگی را به‌ موانع ذهنی، مسئله، دشمن، درد و کارافزایی تبدیل می‌کنیم و به‌وسیلۀ این دیدِ غلط در افسانۀ من‌ذهنی زندانی می‌شویم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما با داشتن پندار کمال، ناموس و درد، درواقع به یک سیستمی مجهز هستیم که هر لحظه ممکن است خشمگین شویم، و این دست خودمان نیست. هر لحظه ممکن است یک چیزی به ما بربخورد، ناراحت بشویم و فکر نمی‌کنیم این دشمن ماست.

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴

علّتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال

ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️من در این‌لحظه به زندگی، خداوند اقرار می‌کنم و می‌گویم «چیزی نمی‌دانم» و این دانشِ ذهنی ‌من که براساس آن پندارکمال درست کرده بودم، دانش نبود. دیگر آن چیزی که ذهنم نشان می‌دهد برایم مهم نیست، بنابراین قضاوتم صفر می‌شود. قضا یعنی فکر کردنِ خداوند و بشو و می‌شودِ کُن‌فَکان این‌گونه چیزها را عوض می‌کند.

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا

تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا

«مانند فرشتگان بگو: ما را دانشی نیست، تا جز آن‌چه به ما آموختی، دستِ تو را بگیرد.»

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی شما روی خودتان کار می کنید، به زندگی می‌گویید من تا اکنون چیزها را به مرکزم می‌آوردم و عقل خودم را داشتم، اما دیگر آن‌ها را به مرکزم نمی‌آورم و عقل تو را می‌گیرم و لحظه‌به‌لحظه مرکزم را عدم می‌کنم، درنتیجه خداوند به مرکزم می‌آید و از جنس اولیه می‌شوم؛ این کار عذرخواهی از خداوند و عدم کردنِ مرکز است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️دو جور صبر داریم، یکی‌ صبر من‌ذهنی است که صبر نیست، درواقع عجله است و می‌خواهد زودتر به یک‌ جایی برسد، فکر می‌کند حضور یک چیزی است که تجسم کرده و باید به آن برسد، دیگری صبرِ واقعی است؛ درحقیقت مثل یک گل که باید باز شود و با عجلۀ شما زودتر باز نمی‌شود، شما هم که درواقع گل زندگی هستید و می‌خواهد شما را باز کند، باید صبر کنید‌ و با سرعت زندگی پیش بروید. شما باید شکر کنید که زندگی امکانی به‌وجود آورده که می‌توانید فضا را باز، مرکزتان را دوباره عدم کنید و از جنس زندگی شوید، به همین دلیل بیشتر از قبل شُکرگزار شده و از آوردن چیزها به مرکزتان پرهیز می‌کنید.

✍️وقتی مرکز ما جسم است از عنایت، کمک و جذبۀ زندگی محروم می‌شویم، اما اگر با عدم کردن مرکز، زندگی را پرستش کنیم و او را به مرکزمان بیاوریم، لحظه‌به‌لحظه عنایت، لطف و کمک او می‌رسد، او جنس خودش را جذب می‌کند و با فضاگشاییِ پی‌درپی ما را از ذهن بیرون می‌کشد.