برنامهٔ شمارهٔ ۹۶۷ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت دوم

منتشر شده در 2023/08/25
11:43 | 3 نمایش ها

✍️ریشۀ درخت انسان واقعی در آسمان و در زندگی است، هرچه رشد می‌کند و اندازه‌اش بزرگ‌تر می‌شود، من‌ذهنی کوچک‌تر می‌شود یا اصلاً از بین می‌رود. شاخه‌های رو به زمینش نمادِ تواضع است. انسان هرچه نسبت‌به خدا بزرگ‌تر می‌شود، نسبت‌به حس وجود در ذهن و ارائۀ خود به دیگران و پُز دادن و من هستم و من را هم ببینید کوچک‌تر شده. گاهی اصلاً نمی‌خواهد دیده بشود. اصلاً دیده نمی‌شود. این‌جور آدم‌ها بین مردم هستند که ما آن‌ها را نمی‌بینیم. چنین انسانی به بی‌نهایت خدا زنده شده و از نظر منیّت صفر شده‌است.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۵۴۰

درختی بیخِ او بالا، نگونه شاخه‌هایِ او

به عکسِ آن درختانی که سُعدی‌اند و شونیزی

نگونه: سرنگون، سرازیر

سُعد: نباتی است که ریشۀ گیاهی دارد به رنگ سیاه.

شونیز: گیاهی از تیرۀ آلاله‌ها که دانه‌های سیاه‌رنگ دارد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️آیا شما اسیرِ این جهان هستید که با چیزهای زیادی از جمله قدرت همانیده شده‌اید، اما می‌گویید من امیر و فرماندۀ این جهان هستم؟ مولانا می‌گوید ای کسی که بندۀ خدا نیستی، بندۀ این جهان هستی، که جانت محبوس این چیزهاست، آخر چرا بیهوده خود را آقای جهان می‌نامی؟!

شما از خودتان بپرسید، آیا برحسب همانیدگی‌ها که در آن‌ها محبوس هستید، خودتان را آقای جهان می‌دانید؟ یا ریشه در اعماق خداوند دارید و مرتب ریشه‌تان عمیق‌تر می‌شود و به‌لحاظ نِمود و دیده شدن بین مردم کوچک‌تر می‌شوید؟

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۵۱

بازگونه، ای اسیرِ این جهان

نامِ خود کردی امیرِ این جهان

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۵۲

ای تو بندۀ این جهان، محبوس‌جان

چند گویی خویش را خواجۀ جهان؟

بازگونه: واژگونه

✍️خداوند گوشِ ما را می‌پیچاند، انقباض پیش می‌آورد، ما را منقبض می‌کند، چالش بزرگی برایمان پیش می‌آورد، می‌گوید نگاه کن در دوغ من یعنی هشیاری جسمی افتادی، در دردها هستی، انعکاسش در بیرون پوسیدگی است. به ما نشان می‌دهد نتیجۀ این طرز زندگی‌ جز درد نیست. یک چیزی به ذهنمان می‌فرستد، اگر پیغام را می‌گیریم پیغامش می‌گوید در جانِ من نیستی در دوغِ منی، حواست نیست من‌ذهنی را در مرکزت‌ گذاشته‌ای، این خون‌آشامِ توست مواظب باش، جانت من هستم، فضا را باز کن من را بیاور. از من پرهیز نکن، فرار نکن.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۵۴۰

گهی گویی به گوشِ دل که در دوغِ من افتادی

منم جانِ همه عالم، تو چون از جان بپرهیزی؟

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️خداوند می‌گوید، جان شیرین تو در دست من است، اکنون در ذهن به تله افتاده‌ای، همانیده شدی و به دام افتادی. با من‌ذهنی ما بی‌جان هستیم. می‌گوید تنِ تو من هستم، همه‌چیز تو من هستم، بدون من در ذهن می‌خواهی چکار کنی؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۷۸

جان شیرینِ تو در قبضه و در دستِ من است

تنِ بی‌جان چه کند، گر تو ز تن بگریزی؟

قبضه کردن: به‌دست آوردن، تصرف کردن

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما لحظه‌به‌لحظه امتحان می‌شویم. این لحظه خداوند ما را امتحان می‌کند که آیا شما می‌خواهید ذهنتان را به مرکزتان بیاورید؟ اگر بیاورید رفوزه می‌شوید. لحظۀ بعد هم امتحان می‌کند، اگر مثل مگس در دوغ خداوند، در من‌ذهنی، در زمان مجازی بیفتید، در امتحان قبول نمی‌شوید. روح ما سیمرغ است. ما با خواندن این ابیات یاد می‌گیریم زندگی منتظر آن دلِ خاصِ ما است که از جنس خودش است.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۲۵۷

چو تو سیمرغِ روح را بکشانی در ابتلا

چو مگس دوغ درفتد به گهِ امتحان تو

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی مرکز ما همانیدگی‌ است؛ زانوی ما بسته‌است نمی‌توانیم حرکت کنیم، در قبر ذهن خوابیده‌ایم، در خواب همانیدگی‌ها هستیم و از طریق آن‌ها می‌بینیم. وقتی اتفاقی می‌افتد که سبب می‌شود فضا باز و مرکز ما عدم شود، زندگی زانوی ما را باز می‌کند که بلند شویم، اگر بلند شویم در‌این‌صورت می‌فهمیم که از طریق پست کردنِ من‌ذهنی بلند شده‌ایم.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۵۴۰

گهی زانوت بربندم چو اشتر، تا فروخسپی

گهی زانوت بگشایم، که تا از جای برخیزی

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️توجه ‌کنید گاهی سبب‌سازیِ ذهن در بیرون کار‌ می‌کند، مثلاً به ما می‌گویند این کتاب را بخوان یا این کارها را انجام بده پول‌دار می‌شوی، این سبب‌سازی کار می‌کند. گاهی سبب‌سازیِ ما هپروتی است، اصلاً در بیرون هم هیچ مصداقی ندارد، نه مادی نه معنوی. سبب‌سازیِ ذهن قبول نیست؛ کسانی‌ که در جهان مادی متخصص شدند و چیزهایی بلدند که فعلاً در وضعیت فعلی آن سبب‌سازی‌ها کار می‌کند، معنی‌اش این نیست که این سبب‌سازی‌ها ما را به خدا هم می‌رساند، نه نمی‌رساند.

انسان باید براساس صُنع کار کند و زیر تصریفِ صنع ایزدی باشد، این چیزی است که مولانا می‌گوید.

تصریف یعنی او شما را اداره می‌کند، به شما فکر می‌دهد، نیروی زندگی می‌دهد. تصریفش صُنع است؛ صُنع یعنی هر لحظه فکر جدید، حتی فکرِ پنج دقیقۀ قبل را نمی‌کنید. این‌طوری نیست که فکرهای پیش‌ساختۀ تکراری را که پوسیده و قدیمی است را تکرار کنید. حالا شما ببینید ما فکرهای دو هزار سال پیش را به مرکزمان آورده‌ایم و در خرافاتِ آن‌ها هستیم.

✍️زندگی دنبال لذت بی‌کرانه‌ای‌ است که با عشق به ما بدهد. فضاگشایی و تبدیل شدن به زندگی، یکی شدن با عشق است. ما باید با او یکی بشویم. این عشق یک لذت بی‌کرانه است. متأسفانه انسان قاعده و پایۀ زندگی‌اش را بر شکایت و نالیدن بنا کرده‌است؛ درنتیجه هشیاری جسمی پیدا می‌کند و جفا می‌کند. وقتی انسان جفا می‌کند، زندگی هم جفا می‌کند.

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۶۰

لذّتِ بی‌کرانه‌ای است، عشق شده‌ست نامِ او

قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بُوَد؟

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اگر شما گله می‌کنید معنی‌اش این است که به عقل خداوند اعتماد ندارید. باید فضا را باز کنید، صبر کنید. صبر کلید لطف و پاداش زندگی‌ است. می‌گوید ممکن است با ذهنت فکر کنی این چیزی که الآن خداوند به تو داده دوغ است. ذهنت می‌گوید این به درد نمی‌خورد. اگر او الآن دوغ می‌دهد، شما آن را به مرکزت نیاور، آن را برای فضاگشایی بهانه کن. بنا‌به قضاوت ذهنی نگو این دوغ است.

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۶۰

تا دهد دوغم، نخواهم اَنگبین

زآنکه هر نعمت غمی دارد قرین

------------------------------------------------------------------------------------------------