صد سال اگر گریزی و نایی بُتا، به پیش
بَرهَم زنیم کارِ تو را همچو کارِ خویش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
✍️خداوند هر لحظه به ما پیغام میدهد که ای زیبارویی که از جنس من هستی، اگر صد سال هم از من و این لحظه بگریزی، به زمان مجازی بروی، منذهنی بسازی، چیزها را به مرکزت بیاوری، براساس آنها و برحسب جسم و درد ببینی، بدان که هر کاری انجام دهی، من آن را بههم خواهم زد.
خداوند میگوید، ادارهکنندهات من هستم نه چیزهای بیرونی. جنس تو را هر لحظه من تعیین میکنم، پس تو باید از جنس من باشی، نه منذهنی.
اگر منذهنی را ادامه دهی کار تو به ثمر نخواهد رسید و زندگیای که به تو میدهم تبدیل به کارافزایی، مانع، مسئله، دشمن و سرانجام تبدیل به درد خواهی کرد. آیا میخواهی این زندگی را که به تو میدهم، زندگی کنی یا آن را به درد تبدیل کنی؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
دردهای منذهنی:
✍️ دردهایی مانند مقایسه، حسادت، نگرانی، اضطراب، خشم، ترس، احساس گناه، حسِ خَبط و خطا، خودکمبینی، سیر نشدن و حرص زدن، همهٔ اینها دردهای منذهنی هستند.
این دردها را ما درست میکنیم و تا مدتهای طولانی با ما هستند تا بفهمیم که نباید دردها و جسمها را در مرکزمان بگذاریم و فقط خداوند باید مرکز ما باشد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ خداوند میگوید، ای انسان، تو لحظهبهلحظه یک چیزِ ذهنی را که برایت مهم است بهجای من به مرکزت میآوری. چقدر میخواهی این کار را انجام دهی و درد بکشی؟! چقدر میخواهی با منذهنی و سببسازی ذهن کار کنی و به نتیجه نرسی؟!
چقدر میخواهی از فکرهای پوسیدهٔ قدیمیِ خودت استفاده کنی، به ثمر نرسی، بعد ناامید شوی و بترسی، تا بفهمی که نباید این کار را انجام دهی؟! میبینی که نتیجهای برایت ندارد، ولی باز هم این کارها را تکرار میکنی! از من به کجا میگریزی؟! تو از جنس من و اَلَست هستی، چگونه میتوانی از چنگ من بگریزی؟!
------------------------------------------------------------------------------------------------
که مراداتت همه اِشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او رَواست؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶٨
اِشکستهپا: ناقص
✍️ آیا در این دنیا کسی پیدا میشود که با منذهنی به مراد و خواستههایش رسیده باشد؟ خیر، با منذهنی هر کاری انجام دهیم ناقص و بیفایده است، یعنی کسی که منذهنی دارد چون فضای درونش بسته است، نمیتواند به مراد برسد و موفق شود، بنابراین هر کسی بخواهد جسمها را در مرکزش بگذارد، از آنها کام بگیرد و کامروا شود، شکست خواهد خورد و باد حوادث او را درهم خواهد شکست.
------------------------------------------------------------------------------------------------
باد تُند است و چراغم اَبْتَری
زو بگیرانم چراغِ دیگری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
اَبْتَر: ناقص و بهدردنخور
✍️چراغ ذهن ما اَبْتَر یا ناقص است. این چراغ یا هشیاری جسمی که دیدن برحسب جسمها است، بهدرد نمیخورد. ما باید برحسب عدم و زندگی ببینیم، از این ذهن که ناقص است باید چراغ دیگری را روشن کنیم که همان چراغ حضور است. اگر هنوز این کار را انجام ندادهایم، باید هرچه زودتر با کارِ متعهدانه روی خودمان، این کار را انجام دهیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر
شمعِ فانی را به فانیای دِگر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۱۲
غِرَر: جمع غِرَّه بهمعنی غفلت و بیخبری و غرور
✍️ما یک چیز جسمی را از مرکزمان برمیداریم و یک چیز فانی دیگر را بهجای آن قرار میدهیم. انسان در ذهن از روی غفلت و نادانی این را نمیفهمد که وقتی اجسام را به مرکزش میآورد و برحسب آنها میبیند کارش بههم میریزد.
متأسفانه چون ما در ذهنمان موانع یا دشمنانی ساختهایم، فکر میکنیم کار ما را خدا یا دشمنان بههم میریزند، اما باید بدانیم همیشه خودمان با آوردن جسمها به مرکزمان کار خودمان را خراب میکنیم، چون یک همانیدگیِ فانی و آفل را رها کرده و یکی دیگر را به مرکزمان میآوریم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
✍️ما فریب خوردهایم، آمدیم منذهنی درست کردیم و میخواهیم حال منذهنیمان را خوب کنیم.
مولانا از زبان خداوند میگوید، تو عاشق حال منذهنیات هستی، عاشق من نیستی. اگر عاشق من بودی، فضا را باز میکردی و با من یکی میشدی، اما منذهنیات را نگه داشتهای و به ظاهر عبادت میکنی، نماز میخوانی، روزه میگیری و در هر کاری اسم خدا را به زبان میآوری، به این امید که حال منذهنیات خوب شود. اگر میخواستی با من به وحدت مجدد برسی و واقعاً در این کار جدی بودی، چیزها برایت مهمتر از من نمیشدند و برای چیزهای آفل حرص نمیزدی. حال اگر واقعاً میخواهی با من یکی شوی باید در این لحظه با فضاگشایی مرکزت را عدم کنی و مرا در مرکزت بگذاری.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️قبل از ورود به این جهان ما از جنس الست، هشیاری و خداوند هستیم. مرکز ما عدم است. چهار خاصیت زندگیسازِ عقل، حس امنیت، هدایت و قدرت را از زندگی میگیریم. ما درواقع از جنس نابی، وفا و صفا هستیم، ولی وقتی وارد این جهان میشویم با چیزهایی همانیده میشویم که ذهنمان نشان میدهد و پدر و مادرمان به ما تلقین میکنند که اینها مهم هستند، مانند همسر، فرزند، پول، حرفه، نقشهای اجتماعی، باورها و حتی دردهای حاصل از همانیدگیها را در مرکزمان میگذاریم و برحسب آنها میبینیم.