برنامۀ شمارۀ ۱۰۰۵ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت سوم

منتشر شده در 2025/01/31
09:42 |

در تو هست اخلاقِ آن پیشینیان 

چون نمی‌ترسی که تو باشی همان؟ 

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۱۴

 

✍🏻ما اخلاق پیشینیان را به ارث برده‌ایم و دردهای گذشتگان به ما منتقل شده‌است. مادری که درد دارد، درد را به جان فرزندانش می‌ریزد، او هم به جان فرزندش‌ می‌ریزد و این روند نسل‌به‌نسل ادامه پیدا می‌کند، درنتیجه گذشتگان دردها را ایجاد کرده‌اند‌ و اخلاق دردسازی را به ما منتقل می‌کنند.

مولانا می‌گوید چطور نمی‌ترسی که تو هم مانند آن‌ها باشی و  درد بشریت را به ارث نبری؟ من‌های ذهنی به‌وجود آمده‌اند، جنگیده‌اند، کشت‌ و کشتار کرده‌اند، درد ایجاد کرده‌ و به روان و ذهن بشری ریخته‌اند. بشر این‌ها را از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌کند، درحالی‌که باید جایی این‌ روند‌ متوقف شود و بشر فضا را باز کند و این دردها را کمتر و کمتر کند و درد جدید نیز ایجاد نکند.

ما به خودمان نگاه کنیم، بگوییم آیا من وارث درد و همانش بشری هستم؟

چطور نمی‌ترسیم که یکی از آن گذشتگان باشیم؟ اگر قرار باشد اخلاق پیشینیان را با خودمان حمل کنیم، نمی‌توانیم به بی‌نهایت و ابدیت خداوند زنده شویم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

گَز می‌کنند جامهٔ عُمرَت به روز و شب

هم آخِر آرَد او را یا روز یا شبیش

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٌ ۱۲۶۸

 

✍🏻شب و روز لحظه‌به‌لحظه لباس عمر ما در حال کم شدن است. هر چقدر هم خودمان را سلامت نگه ‌داریم بالاخره عمرمان به پایان می‌رسد.

خداوند می‌گوید عمر شما در یک روز یا یک شب به پایان می‌رسد. تو مرتب در ذهن هستی و روز و شب می‌کنی، مدام بد و خوب می‌کنی یعنی با سبب‌سازی می‌گویی این چیزی که همانیدگی‌ام‌ را زیاد کرده، خوب و چیزی که آن‌ را کم کرده، بد است.

در یکی از این خوب‌ و‌ بد کردن‌ها، ناگهان نفَس قطع و عمر تمام می‌شود.

حال در این وضعیت آیا به منظورِ آمدنمان رسیدیم؟ خیر، برای این‌که دائماً براساس خواستن‌ها و همانیدگی‌های من‌ذهنی خوب، بد، قضاوت و مقاومت ‌کردیم.

آن‌قدر با موتور خواستن، چیزهای ذهنی به مرکزمان می‌آیند و با ذهن خوب و‌ بد می‌کنیم تا عمرمان تمام می‌شود. مولانا در این بیت می‌گوید عمر کوتاه است، مواظب باش.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍🏻از خودمان بپرسیم چقدر باید درد بکشیم تا بفهمیم نباید درد بکشیم؟ این من‌ذهنی دُمَلی است که بر کِتف انسان روییده و هر کاری می‌کنیم درد ایجاد می‌شود. چقدر باید درد دُمَل را بکشیم،

تا کی قرار است زندگی‌مان توسط من‌ذهنی‌مان دزدیده شود؟

تا کِی می‌خواهیم ادامه دهیم؟ چقدر هر کاری ‌می‌کنیم خداوند خراب کند و ما ناکام شویم؟ شب و روز، لحظه‌به‌لحظه از عمرمان کم می‌کنند و افسانهٔ من‌ذهنی با پندار کمالش متوجه نیست که ناگهان عمر تمام می‌شود، ولی به‌محض این‌که فضا را باز کنیم می‌فهمیم که برای کار دیگری به این‌ جهان آمده‌ایم و آن زنده شدن به خداوند است و این کارهای من‌ذهنی باطل هستند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

خُطوَتَیْنی بود این رَه تا وِصال

مانده‌ام در رَه ز شَستَت شصت سال

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹

 

✍️مولانا می‌گوید: «این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد، درحالی‌که من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور مانده‌ام.»

منظور از دو‌ قدم این است؛ قدم اول فضاگشایی است که  شما آن را انجام می‌دهید و قدم دوم «قضا و کُنْ‌فَکانْ» است که زندگی آن را انجام می‌دهد. اگر شما بخواهید هر دو قدم را خودتان بردارید به هیچ‌جا نمی‌رسید، درنتیجه یک لحظه برای به حضور رسیدن، تبدیل به شصت سال می‌شود.

شما باید یک قدم بر‌دارید و دیگر قدمی بر‌ندارید، قدم بعدی را زندگی برمی‌دارد و آن موقع شما می‌بینید که فرمانش چیست.

اگر قدم اول را شما با ذهنتان بردارید و قدم دوم را هم شما بردارید، این لحظه شکست خوردید.

پس کار بر روی خود دو‌ قدم است و‌ همین دو قدم کافی است، درحالی‌که ما شصت سال است در حال کُشتی گرفتن با این موضوع هستیم.

 

بلکه اغلب رنج‌ها را چاره هست

چون به جِدّ جویی، بیآید آن به‌ دست

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۱۶

 

✍🏻اگر دردهایمان هنوز موجود هستند، مثلاً هنوز می‌ترسیم، خشمگین می‌شویم، حسود و تنگ‌نظر هستیم، رواداشت نداریم و بقیهٔ خاصیت‌های من‌ذهنی را داریم، به جِدّ دنبال درست‌ کردن خودمان نیستیم. رنج‌ها همیشه چاره دارند، منتها ما به جِدّ دنبال حل مسائلمان نیستیم.

 اگر به جِدّ دنبال از بین‌ بردن رنج‌ها و دردها بودیم فضاگشایی می‌کردیم. ما باید ببینیم آیا اتحاد ما با خدا با دلایل ذهنی است؟ اگر با دلایل ذهنی است، به هیچ‌جا نمی‌رسیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

قابلی گر شرطِ فعلِ حق بُدی

هیچ معدومی به هستی نآمدی

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵۴۲

 

✍🏻آیا قبل از آمدن به این جهان، قابل بودن یا نبودن ما تعیین شده‌است و سپس وارد این جهان شده‌ایم؟ خیر! پس ارزیابیِ خودمان و دیگران با من‌ذهنیْ بی‌ارزش است.

مولانا در این بیت می‌گوید اگر قابل بودن شرط خداوند بود، ما معدوم بودیم و اصلاً خلق نمی‌شدیم و به هستی نمی‌آمدیم.

ما می‌گوییم من شایسته نیستم، قابلیت ندارم و به هیچ‌جا نمی‌رسم؛ این تفکر غلط است.