آن رفت کز رنج و غَمان، خَم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دستِ هر سَگسارهای
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
سَگساره: سگطبع
✍️اکنون به خودم نگاه میکنم میبینم در فضای گشودهشدهٔ این لحظه در خلوتگاه حق، دیگر منذهنی خودم و منهای ذهنی دردمند به تن من آسیب نمیزنند. رنج و غمهای گذشته که بهعلت همانیدگیها در من وجود داشتند، با صبر و پرهیز دیگر روی من اثر نمیگذارند. شکر میکنم، قدرشناس پیشرفت خودم هستم و دائماً فضاگشایی میکنم و یاد گرفتهام تا آخر عمر همیشه در حرکت باشم. هیچجا متوقف نشوم و هیچ موقع نگویم که کارِ رویِ خودم دیگر کافی است و تمام شدهاست.
------------------------------------------------------------------------------------------------
دهان ببند ز حالِ دلم که با لبِ دوست
خدای داند کاو را چه واقعهست و چه حال
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
✍️ مولانا میگوید دهان ذهنت را ببند و از حال دلت نگو تا خداوند از طریق تو صحبت کند. فقط او میداند که در دل همهٔ انسانها چه قیامتی، چه واقعهای و چه حالی است. حالِ زندگی بسیار عالی و خردمند است و به ذهن درنمیآید! بنابراین هرکس با خِرد و چشم او میبیند، حالش عالی است. ذهن وقتی حرف میزند، مثلاً میگوید حالت چطور است؟ راجعبه حال منذهنی میپرسد، درست مثل اینکه بگوید حال همانیدگیهایت چطور است؟ حال پول، خانه و مَقامَت چطور است؟ حال غذایت چطور است؟ خوب غذا میخوری؟ میخواهد اینها را بداند. این حال دل اصلی نیست! لازم نیست کسی بداند حالِ من چگونه است، من خودم هم نمیخواهم بدانم، خدا میداند که دل من چه حالی دارد و چه قیامتی است. اگر خاموش بودن را تمرین کنید این اتفاق میافتد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️با آموزههای مولانا میبینید که دیگر به حرف مردم و ذهن خودتان گوش نمیدهید، زیرا حال دل شما را فقط خدا میداند. زندگی گفتهاست وقتی فضا را باز میکنید، چشم کمالتان باز میشود و با من خو میکنید، دیگر با منذهنی خودتان حال خودتان را اندازه نمیگیرید، به منهای ذهنی دیگر هم نمیگویید که حال من را اندازه بگیر! بهنظر شما حال من بهتر شده؟ آنها میگویند نه، تو دیوانه شدی، چون نه غیبت میکنی، نه آسیب میزنی، نه عیب میگیری، نه وقتت را تلف میکنی. حواست فقط به خودت هست. ما شما را نمیفهمیم. شما به حرف مردم توجه نمیکنید، چون دیگر در خدمت زندگی هستید. لب دوست باز شده و با زبان زندگی صحبت میکنید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
ز حرف بگذر و چون آب نقشها مپذیر
که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پُل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
✍️ شما باید از حرف خودتان و مردم بگذرید و مثل آبی باشید که نقش نمیپذیرد. نقش پذیرفتن یعنی مثلاً شما مادر میشوید، اما تا آخر عمر مادر نیستید، پدر نیستید، تا زمانی که فرزندتان بیست ساله میشود، مادرید. بعد از آن ممکن است خدمتگزار باشید، ولی دیگر مادر نیستید و او را کنترل نمیکنید. فرزندتان باید مستقل شود، برود و به زندگی وصل شود. به نقش نچسبید، مثلاً نگویید من معلم، استاد، رئیس، نظامی و قدرتمند هستم. اینها همه نقش هستند. از دنیا و نقشهای آن، حرف و سروصدای ذهنی ایجاد میشود. این دنیا پل است. ما وارد این دنیا میشویم و با ورود ما تحولاتی در اینجا صورت میگیرد، درواقع این تحولات ما را هشیارانه به بینهایت و ابدیت زندگی تبدیل میکند. اول و آخر خداست. ما درنهایت باید هشیارانه به او تبدیل شویم، پس همهٔ این همهمهها و سروصداها که در دنیاست، بیهوده است. آیا شما میتوانید فریب و حیلهٔ حال منذهنی را نخورید؟ بدانید حالِ منذهنی یک فریب است. ما دائماً میخواهیم حال منذهنی خودمان را خوب کنیم و حال منذهنیمان، در دست ما نیست.
«الدُّنیا قَنْطَرَةٌ.»
«دنیا پلی است.»
حدیث
جراحتِ همه را از نمک بُوَد فریاد
مرا فراقِ نمکهاش شد وَبالِ وَبال
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
وَبال: بدبختی، سختی، عذاب
بیشتر مردم در منذهنی و دردهای همانیدگی هستند که پر از زخم است و فکر میکنند این زخم زمانی التیام پیدا میکند که همانیدگیها زیادتر شوند، اما خداوند با نمکش پیغام میفرستد و روی ما کار میکند و درواقع میخواهد همانیدگیها را از مرکزمان بردارد. زندگی پیغامهایی بهوسیلهٔ نمکهایش به شما میدهد که همانیدگیهایتان را شناسایی کنید. این پیغامها ممکن است شما را ناکام و منقبض کند؛ درعوض فضا را باز کنید و یک همانیدگی را شناسایی کنید. این نمک خداوند است، گاهی بهصورت قهر و گاهی بهصورت شادی میآید. همیشه شادی نیست، ولی هرچه خداوند میدهد رحمت اندر رحمت و نمک است و درنهایت زندگی ما را شیرین میکند. ما اگر با دید منذهنی نگاه کنیم، وقتی زندگی همانیدگیهای ما را میگیرد، حالمان خراب میشود و فقط زمانی حالمان خوب است که همانیدگیهایمان زیادتر شوند. کسی که همانیدگیها را دانسته از مرکزش پاک میکند، به نمک، یعنی دردهایش، خوشآمد میگوید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
من عجب دارم ز جویایِ صفا
کاو رَمَد در وقتِ صیقل از جفا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰٨
رَمَد: از مصدرِ رَمیدن: فرار کند، دور شود.
✍️اکنون دیگر ما همه جویای نابی و صفا هستیم و میخواهیم به خداوند تبدیل شویم. مولانا میگوید من تعجب میکنم کسی که جویای نابی، خلوص و تبدیل شدن به خدا است، زمان صیقل از سختی فرار میکند. صیقل کردن ممکن است بهصورت قهر و ناکامی باشد، یا ممکن است بدین صورت باشد که شما از یک همانیدگی پرهیز کنید و آن را رها کنید.