برنامۀ شمارۀ ۱۰۰۳ گنج حضور - بخش دوم، قسمت دوم

منتشر شده در 2025/01/03
11:29 |

✍️شما باید حواستان روی خودتان باشد، یعنی هم دیگران را حَبر و سَنی نکنید و هم مراقب باشید که دیگران جنستان را تعیین نکنند. مسئولیت کیفیت هشیاری شما به‌عهدۀ خودتان است. این بزرگ‌ترین مسئولیت زندگی ماست، که خشمگین نشویم و خشممان را تقصیر دیگران نیندازیم. وقتی خشمگین می‌شویم دیگران جنس ما را از جنس خشم کرده‌اند. خشمگین شدن به این معنی است که ما ناموس، درد و پندار کمال داریم و چیزی به مرکز ما آمده و موضوعی باعث شده به ناموس ما بربخورد و واکنش نشان دهیم. اگر قرار باشد لحظه‌به‌لحظه بیرون جنس ما را تعیین کند، ما هیچ‌گاه از جنسِ اصلی‌مان که امتداد خداست، نمی‌شویم، پس باید حواسمان روی خودمان باشد که دائماً از جنس اصلیِ خود شویم و همان جنس باقی بمانیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟

تو یکی نه‌ای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۹۷

 

✍️همیشه فضاگشایی کنید و حواستان روی خودتان باشد، چراغ خود را روشن نگه دارید تا به منظور اصلی‌تان که تبدیل است برسید. نگویید اگر من فضاگشایی کنم، اما همسرم فضاگشایی نکند، چه فایده دارد؟ یا فضاگشایی کنم، بعد چه می‌شود؟! بدانید که برنامهٔ گنج‌ حضور برای تبدیل است. مولانا در هر قصه‌ و غزلی اصل تبدیل را مطرح می‌کند و می‌گوید ما داریم برای تبدیل کار می‌کنیم، نه برای این‌که باورهای بهتری داشته باشیم و یک جسم را برداریم و جسم دیگری را بگذاریم، یک درد را کم کنیم و درد دیگری را زیاد کنیم. ذهن می‌گوید چه فایده دارد خودم را عوض کنم، اما دیگران تغییر نکنند؟! خیر این درست نیست، هر یک از ما می‌توانیم مانند چراغی باشیم و‌ به‌تنهایی تأثیرگذار باشیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مگر تو لوحِ محفوظی که درسِ غیب از او گیرند؟

و یا گنجینهٔ رحمت، کز او پوشند خِلعت‌ها

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۵

 

لوحِ محفوظ: علم بی‌کرانهٔ پروردگار، اشاره به آیهٔ ۲۲، سورهٔ بروج (۸۵)

 

✍️تو «لوحِ محفوظی» هستی که می‌توان از آن لوح، درس غیب گرفت. درس غیب دانایی ایزدی است که با مرکز عدم به ما داده می‌شود. تو خزانۀ رحمتی هستی که مرتب از او لباس‌های حضور جدید و جدیدتر می‌پوشند. وقتی فضای درونتان گشوده و گشوده‌تر می‌شود، خلعت و لباس حضور نیز جدید و جدیدتر می‌شود.

------------------------------------------------------------------------------------------------

نیست در عالَم ز هجران تلخ‌تر

هرچه خواهی کُن ولیکن آن مکُن

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۰

 

✍️سخت‌ترین و تلخ‌ترین موضوع این است که مرکز ما جسم شود و از خدا جدا شویم. ما چنان به تلخیِ دوری از خدا عادت کرده‌ایم که این امر برایمان عادی شده‌است! نباید عادی شود. ما ابیات مولانا را می‌خوانیم که نگوییم این دردی که می‌کشیم عادی است و همه می‌کشند.

مولانا از زبان زندگی می‌گوید به هر کاری می‌خواهی مشغول شو، ولی از ما جدا نشو.

------------------------------------------------------------------------------------------------

خلق را طاق و طُرُم عاریّتی‌ست

امر را طاق و طُرُم ماهیّتی‌ست

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۰٣

 

طاق و طُرُم: جلال و شکوهِ ظاهری؛ مراد از آن سروصدای ظاهری و جلوه و عظمتِ ناپایداری است که عامِ خلق را مفتون می‌دارد.

 

✍️با فضاگشایی آرام‌آرام جلال و شکوهِتان ماهیّتی‌ می‌شود، یعنی شما از اصلتان برمی‌خیزید و احتیاجی ندارید از بیرون طاق و‌ طرم قرض کنید. اگر فضا به‌اندازۀ کافی در شما باز شود و ذهن ساکت شود، هشیاری در شما مستقر می‌شود، درنتیجه دیدتان عوض شده‌ و از توهّم بیرون می‌آیید. در‌این‌صورت دیگر منیّت هیچ انسانی که من‌ذهنی دارد را نمی‌پسندید و نمی‌پذیرید؛ به‌عنوان مثال انسانی که برحسب درد صحبت می‌کند، ارزش‌ها را از بیرون قرض می‌کند، از خود تعریف می‌کند و به شما پُز می‌دهد، روی شما اثر نمی‌گذارد. از‌ آن‌جایی‌ که دیدتان عوض شده، دیگر فکرها‌ و رفتار مردم را جدی نمی‌گیرید، حتی خودتان را هم جدی نمی‌گیرید. اگر به شما بگویند می‌دانید و دانشمندید، به خود نمی‌گیرید و به شما نمی‌چسبد. آدم‌های من‌ذهنی نیز روی شما اثر ندارند. شما دیگر هیچ‌چیزی از بیرون نمی‌گیرید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

عاشقان از بی‌مرادی‌هایِ خویش

با‌خبر گشتند از مولایِ خویش

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶

 

✍️هر انسانِ عاشقی وقتی منقبض می‌شود، بی‌مراد شده و می‌فهمد زندگی دارد او را تماشا می‌کند، درنتیجه فضا را باز می‌کند. ما فقط همین یک کار را داریم؛ فقط فضاگشایی. اگر می‌گویید چگونه؟ بدانید در ذهن هستید. نباید بپرسید چگونه؟ دانستنِ ذهنی فایده ندارد.  وقتی چیزی به مرکزمان می‌آید، گوش‌هایمان به دریافت پیغام کر و چشم‌هایمان هم به ضررهای آن کور می‌شود. نمی‌توانیم درست متوجه بی‌مرادی شویم، درست نمی‌شنویم و نمی‌بینیم. اگر ما حواسمان به خودمان نباشد، بی‌مرادی‌هایمان سبب انقباض می‌شود، دراین‌صورت باید بلافاصله هشیارانه منبسط شویم. انبساط پیغام زندگی را به ما نشان می‌دهد. در انبساط گوش غیب‌گیرِ ما باز می‌شود، زندگی می‌تواند پنهانی به گوش ما پیغام بدهد. باید در درون پیغام را بگیریم، نه‌ این‌که از این و آن بپرسیم خداوند می‌خواهد چه چیزی به گوش من بگوید؟ شما می‌دانید؟ دعا کنید من بشنوم. نه، این‌طوری نیست.

------------------------------------------------------------------------------------------------

بی‌مرادی شد قَلاووزِ بهشت

حُفَّتِ‌الْجَنَّة شنو ای خوشْ‌سرشت

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷

 

قَلاووز: پیش‌آهنگ، پیش‌روِ لشکر

 

✍️بی‌مرادی قلاووز و راهنمای بهشت است. «بهشت در چیزهای ناخوش‌آیند» است؛ چرا؟ چون وقتی چیزهای ناخوش‌آیند بی‌خبر می‌آیند، شما را منقبض می‌کنند، ولی شما هشیارانه و آگاهانه منبسط می‌شوید، در‌حالی‌که اگر چیزها به مرکزتان بیا‌یند و شما ناظر نباشید، دیدِ چیزها که درواقع دید شهوات است، شما را به جهنم می‌برد و دیگر خبری از بهشتِ پنهان‌شده در بی‌مرادی‌ها نیست.

 

«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»

«بهشت در چیزهای ناخوش‌آیند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»

حدیث

------------------------------------------------------------------------------------------------

که مراداتت همه اِشکسته‌پاست

پس کسی باشد که کامِ او رواست؟

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۸

 

اِشکسته‌پا: ناقص

 

✍️در من‌ذهنی و توهم آن، اگر به مراد هم برسیم، آن مرادها شکسته‌پا هستند، به‌عنوان‌ مثال خانواده تشکیل می‌دهیم، ولی هرچه سعی می‌کنیم بین ما و همسرمان عشق و صمیمیّت به‌وجود بیاید و یک‌دیگر را دوست داشته باشیم، نمی‌شود، چرا؟ چون با من‌ذهنی می‌خواهیم به مراد برسیم. پول درمی‌آوریم، می‌گوییم چطور می‌توانیم با این پول ‌خوشبخت شویم؟ مسافرت می‌رویم، می‌بینیم حالمان خراب شد و خسته شدیم. دریا، جنگل و مناطق مختلف را می‌بینیم، ولی هیچ اثری روی ما نمی‌گذارند. «که مراداتت همه اِشکسته‌پاست» چرا؟ چون این فضا گشوده ‌نشده و تبدیل نشده‌ایم. وقتی تبدیل می‌شویم، می‌بینیم همه‌چیز خوش‌آیند است. «پس آیا کسی هست که در من‌ذهنی کامش روا باشد»؟ خیر، یک نفر هم نیست.