شهوتِ کاذب شتابد در طعام
خوفِ فوتِ ذوق، هست آن خود سَقام
اِشتها صادق بُوَد، تأخیر بِهْ
تا گُواریده شود آن بیگِرِه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۶-۲۵۸۷
سَقام: بیماری
✍️وقتی شهوت چیزها یا همان شهوت کاذب، به مرکزمان میآید، ما با منذهنی میشتابیم تا به ذوقِ آن برسیم. هر چیزی که به مرکزمان میآید یک ذوق و شهوت کاذب است، بهعنوان مثال ما خشمگین میشویم، وقتی خشمگین میشویم میخواهیم با عجله کار خطرناکی انجام دهیم، این ذوقْ کاذب و مصنوعی است، ولی ما در ذهن با دید منذهنی عجله میکنیم به آن برسیم. حال اگر صبر کنیم، ذوقِ خشم از بین میرود و کِیفِ آن باطل میشود. ترسیدن از اینکه صبر کردن و سریع عمل نکردن، ذوق انتقام و شهوت چیزها را از بین میبرد، یک بیماری است. حتی اگر اشتها صادق هم باشد، بهتر است صبر کنیم، آن شهوت را به تأخیر بیندازیم و فضا را باز کنیم تا آن را بدون گِرِههای همانیدگی هضم کرده و بدون درد عمل کنیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
بگفت دل که سُکُستن ز تو چگونه بُوَد؟
چگونه بی ز دُهُلزن کند غَریو دُهُل؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
سُکُستن: گسستن، جدا شدن
دُهُل: طبل
غَریو: فریاد، بانگ بلند
✍️اکنون دل ما منذهنیمان است و میپرسد جدا شدن از خداوند چگونه است؟ مگر میشود از او جدا شد؟ یعنی ما میدانیم نمیتوان از خداوند جدا شد، ولی جدا شدهایم. چگونه دُهُل بدون «دُهُلزن» سروصدا راه میاندازد؟ حتماً یکی دُهُل را میزند که صدای دُهُل درمیآید. شما در ذهن اینها را میدانید، پس چرا نمیگذارید او بنوازد؟ دُهُلِ شما را یکی باید بزند، آن هم خداوند، زندگی و عقل کل است که با «قضا و کُنفَکانِ» خودش آن را میزند، پس چرا اجازه نمیدهید او بزند و خودتان میزنید؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر شما در منذهنی فقط حرف بزنید، فکر کنید، سببسازی کنید، از ذهن بیرون نپرید و بهجای عمل کردن به حرف زدن بسنده کنید، فایده ندارد. باید فضا را باز کنید، مرکز را عدم کنید و نگذارید چیزهای ذهنی به مرکزتان بیایند. باید شروع کنید به تبدیل شدن. دانستنِ ذهنی فایده ندارد. افراد زیادی میگویند ما همهچیز را یاد گرفتیم، خیر اینگونه نیست، اگر اینطور باشد کامپیوتر هم همهچیز را میداند! ما نمیتوانیم منذهنی را نگه داریم و بگوییم چون من میدانم، کار تمام شده، دیگر چیز جدیدی نیست من یاد بگیرم، همهچیز را حفظ هستم. آیا تبدیل هم شدهاید؟ نه، نشدهاید. در کار تبدیل پرسیدنِ چگونه و چطور بیفایده است و درواقع حل مسئله با ذهن است، مثلاً شما میپرسید چگونه فضاگشایی کنیم؟ این پرسش غلط است، جواب ندارد، درست مانند این است که بپرسید خدا از جنس چیست؟ خدا یا زندگی از جنس چیز نیست که ما دربارهاش صحبت کنیم، ولی میتوانیم به او زنده شویم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
ای تو در بیگار، خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این، واللَّـه آن تو نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۳-۸۰۴
بیگار: کارِ بیمزد
بیستی: بِایستی
✍️ما در فکر و عملِ بیمزد گیج و گم شدهایم، چون دیگران و غیر را از خودمان تشخیص نمیدهیم و نمیشناسیم. منذهنی ما دائماً تغییر میکند، هر کسی میتواند آن را تحریک کند. ما فکر میکنیم منذهنی هستیم، درحالیکه آن غیر است. ما نمیدانیم اَلَست یا هشیاری عدم هستیم، یعنی هشیاریای که رویِ خودش ایستاده و متکی به جهان نیست. ای انسانِ منذهنی که از بس کار بیفایده و بیمزد کردی، خودت را باختهای، آیا میدانی به هر وضعیتی که ذهن تعریف میکند، بایستی «که منم این، واللَّـه آن تو نیستی»؟ نه، والله که تو وضعیتها و ماجراهایی که ذهنت نشان میدهد نیستی.
------------------------------------------------------------------------------------------------
یک زمان تنها بمانی تو ز خَلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۵
✍️توجه کن تو چقدر به مردم احتیاج داری. یک لحظه از مردم جدا میشوی، تا خِرخِره به غم فرومیروی. ما در تنهایی حوصلهمان سر میرود، به رسانههای اجتماعی و تلویزیون پناه میآوریم و بالاخره باید بهنحوی خودمان را مشغول کنیم. چرا؟ چون به خدا زنده نیستیم، اگر بودیم متوجه میشدیم، مردم به ما خوشی نمیدهند و از خوشیمان کم میکنند. این به این معنی نیست که معاشرت نکنیم! ولی این را بدانید اگر شما فضای گشودهشده بودید، همیشه شاد بودید. هر تداخلی، هر ارتعاش بیرونی اگر از جنس ذهن باشد، میتواند این شادی را کم کند، بنابراین اگر کسی به مردم احتیاج دارد و ذهنش نشان میدهد بدون آنها نمیتواند زندگی کند، پس به خدا زنده نیست. کسی که به عشق زنده شدهاست هم با مردم شاد است هم در تنهایی خودش. کسی که نمیتواند تنها بماند، حتماً به زندگی زنده نشدهاست.
------------------------------------------------------------------------------------------------
این تو کی باشی؟ که تو آن اَوحَدی
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۶
اَوحَد: یگانه، یکتا
✍️ منذهنی دائماً در حال تغییر است؛ مردم منذهنیِ ما را تغییر میدهند. منذهنی گاهی خوشحال، گاهی ناراحت، گاهی کوچک و گاهی بزرگ میشود. از ما تعریف میکنند یکدفعه بهعنوان منذهنی بلند شده و بزرگ میشویم. توهین میکنند، کوچک میشویم. چیزی را از دست میدهیم کوچک میشویم، بهدست میآوریم بزرگ میشویم. وقتی مردم دور و بر ما هستند، میگوییم اینهمه دوست و یار داریم، روز مبادا به من کمک میکنند، درنتیجه خوشحال میشویم و وقتی نیستند ناراحت هستیم. مولانا میگوید تو این وضعیت نیستی، تو یکتا هستی، کسی هستی که در او بینهایتِ خداوند به خودش زنده شدهاست، بینهایت ریشهدار و از جنس او هستی، دائماً شاد و زیبا هستی، لازم نیست زیبایی را از بیرون قرض کنی. تو دائماً سرمست خودت هستی.
------------------------------------------------------------------------------------------------
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض باشد که فرعِ او شدهست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۸
✍️شما ذات اصلیِ خودتان هستید، جنس شما را کسی نمیتواند تعیین کند. جوهر، امتداد خداوند و جنس خداوند قائم به خودش است، قائم به توهمِ چیزها و فکرها نیست. هر چیزی که بهوسیلهٔ فکر ساخته شده عرَض، مصنوعی و فرع است. ما دراصل آمدهایم در این هفتاد هشتاد سال، به جوهر خودمان که خداوند است، یعنی به بینهایت و ابدیت او زنده شویم و روی آن بایستیم و قائم شویم. حتی اگر این عَرَض یعنی ظاهر ماجراها بریزد، برای ما فرق نمیکند. اگر ما چنین دیدی داشته باشیم، یک نفر میمیرد، گریه نمیکنیم، یا وقتی خودمان به مرگ نزدیک میشویم نمیترسیم، چراکه تولد و مرگ توهم است. وقتی همانیدگی میپاشد، ما به بینهایت و ابدیت او زنده میشویم و به منظورِ آمدنمان میرسیم.