✍️در برنامهٔ گنج حضور قرارمان بر این است که وقتی یک بیتی از غزل را میخوانیم، آنقدر بیت را تکرار کنیم که بتوانیم آن را از حفظ بخوانیم. اگر شما نمیتوانید بیت را از حفظ بخوانید، یعنی بیت خودش را به شما نشان نداده و در شما جا نیفتاده. شما میدانید که تکرار سبب تعهد میشود و همچنین باعث میشود که بیت جذب جان شما شده و به شما نشان دهد که باید چه چیزی را در خودتان اصلاح کنید، اگر سریع از بیت بگذرید، این موضوع را متوجه نمیشوید، همینطور کل غزل را باید آنقدر بخوانید که غزل بهصورت یک تصویر، یک تابلوی زیبا خودش را به شما نشان دهد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️منظور از برنامهٔ گنج حضور تبدیل است، تبدیلِ یک هشیاری به هشیاری دیگر، تبدیلِ منذهنی به من اصلی؛ منظور این نیست که شما منذهنی داشته باشید، ولی آدم بهتری شوید، یا باورها و رفتارتان را عوض کنید، بلکه منظور این است که تبدیل شوید، با تبدیل شدنْ دید شما تغییر میکند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️قبل از ورود به این جهان ما از جنس اَلَست، از جنس خداوند، امتداد زندگی و هشیاری هستیم، بهطوری که مرکزمان دائماً خالی و عدم است. عدم چیزی نیست که ذهن بتواند تجسم کند. عدم یعنی خلأ، ولی ذهنِ ما فقط جسمها را میشناسد. پس از ورود به این جهان، چهار خاصیتِ عقل، حس امنیت، هدایت و قدرت را از عدم یعنی از خود خداوند میگیریم، چون از جنس او هستیم. ما از اَلَست میدانیم که از جنس خداوند هستیم، درواقع او خودش را بهصورت ما به این جهان یا به جهان فرم میفرستد، تا در ما به خودش زنده شود.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️مرکز عدم یک قوه، پتانسیل و استعداد آفرینش است و ما آفریدگار یا آفرینندهایم، چون از جنس خداوند هستیم. وقتی وارد این جهان میشویم، فکرمان بهکار میافتد و چیزهای مهمی را که برای بقایمان لازم است، مثل پول، قیافۀ پدر و مادرمان، باورها و دردها را با ذهن و فکرمان تجسم میکنیم و با همهٔ آنها همانیده میشویم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍🏻همانیدن یا همانش یعنی تزریق حس هویت یا حس وجود به چیزها. ما با قدرت آفرینندگی که داریم میتوانیم یک چیز را خلق کنیم، به آن حس هویت تزریق کنیم و آن را به حرکت در بیاوریم. قبل از ورود به این جهان با عینک عدم میدیدیم و وجود اصلی ما عدم بود، ولی در این جهان چون همانیده شدیم و با عینک جسمی میبینیم، در نتیجه مرکزمان تبدیل به جسم شدهاست.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍🏻ما چیزها را در مرکزمان گذاشتهایم و در ذهنمان فکر آنها را از سر میگذرانیم، این کار را میکنیم چون میخواهیم باقی بمانیم. از روی این فکرها مدام گذر میکنیم تا ببینیم وضعشان چطور است، وضع پولمان، رابطهمان با پدر و مادر، همسر، رئیس و دیگر آدمهای مهم زندگیمان چطور است. با رد شدن تندتند از روی این فکرها یک تصویر ذهنی متحرک ایجاد میشود که اسمش منذهنی است. ما اولین بار در زندگیمان با منذهنی آشنا میشویم و فکر میکنیم آن هستیم، درحالیکه منذهنی توهمی بیش نیست. یک تصویری است که وضعیت مادی ما را نشان میدهد. منذهنی با زمان کار میکند، یعنی در گذشته و آینده است، زمانْ تغییرات منذهنی را اندازه میگیرد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️دید منذهنی دید دویی است. مولانا میگوید منذهنی و دید آن تا ده دوازدهسالگی لازم است، بعد از آن باید منذهنی را رها کنید و به خدا زنده شوید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ ما وقتی همانیده میشویم، منذهنی درست میکنیم، نمیتوانیم خیلی سریع برگردیم و مرکزمان را عدم کنیم و به خدا زنده شویم، شما نمیتوانید بگویید من پشیمان شدم دیگر برمیگردم. از حالت منذهنی درآمدن و مرکز را عدم کردن، مستلزم کاری بهنام فضاگشایی یا تسلیم است. فضاگشایی یا تسلیم بدین معنی است که در این لحظه هر چیزی را که ذهن تجسم میکند و به مرکزمان میآید، لا کنیم. مولانا به ما میگوید باید تسلیم شویم، باید فضاگشایی کنیم.
حُکمِ حق گُسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
✍️آدمهایی که منذهنی دارند، دائماً یک درد ثابتی را حمل میکنند، مولانا این حالت منذهنی را خماری مینامد و میگوید اگر در خمار هستی، یعنی درد ثابت حمل میکنی، این لحظه شراب ایزدی را با فضاگشایی میتوانی دریافت کنی. اگر در شب ذهن هستی، یعنی منذهنی داری، این لحظه سحر است، فضا را بگشا و به خداوند زنده شو.
وگر شبی، سحر آمد، وگر خماری، مُل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸