برنامۀ شمارۀ ۱۰۰۳ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت اول

منتشر شده در 2025/01/03
10:05 |

تو را و عقلِ تو را عشق و خارخار چراست؟

که وقت شد که برویَد ز خارِ تو آن گُل

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸

 

خارخار: مجازاً دلواپسی، اضطراب، وسوسه

 

✍️ای انسان، تو از جنس زندگی و امتداد آن هستی، تو به خرد کل مجهزی، چرا تشخیص نمی‌دهی که هر لحظه به‌صورت خار بلند نشوی؟ به‌جای این‌که برگردی خودت شوی، فضا را باز کنی و دوباره با زندگی یکی شوی، عقل من‌ذهنی پیدا کرده‌ای و عشق را در ذهنت تجربه می‌کنی. با من‌ذهنی‌ات عاشق چیزها شده‌ای و هر لحظه یک چیز ذهنی را به مرکزت می‌آوری، درنتیجه لحظه‌به‌لحظه به‌صورت خار بلند می‌شوی. چرا تأمل نمی‌کنی چه کسی هستی؟ اکنون وقتش رسیده که از این خار، گلِ حضور و عشق تو بیرون بیاید. تمام وجود تو که امتداد زندگی است، اکنون در دردهایت پنهان شده، باید با فضاگشایی خودت را دوباره به‌دست بیاوری و در این کار فعال و جدی باشی.

 

ز آه‌آهِ تو جوشید بحرِ فضلِ‌ اِلٰه

مسافرِ اَمَلِ تو رسید تا آمُل

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸

 

اَمَل: آرزو، امید

آمُل: شهری در شمال ایران، نزدیک دریا

 

فضاگشایی، لطافت، طلب حقیقی و آرزومندیِ لحظه‌به‌لحظه، درست مثل این‌ است که بگویید آه، من کِی به او زنده می‌شوم؟ تمام حواستان به این موضوع باشد و همهٔ اتفاقاتی را که ذهن نشان می‌دهد بازی بدانید. این‌که من اصلم را با او یکی بدانم، جدی است. مولانا می‌گوید این ناله و زاریِ من‌ذهنی، لحظه‌به‌لحظه ایجاد درد کردن و عشق‌های مصنوعی کارساز نیست، ولی «آه‌آه» دریای بخششِ خداوند را به جوش می‌آورد. مسافر ما خیلی نزدیک به دریا است، یعنی ما خیلی به خداوند نزدیک هستیم، کافی است چیزهای ذهنی را جدی نگیریم، در‌این‌صورت او خودش را با فضاگشایی و سکون به ما نشان می‌دهد و ما وارد دریا می‌شویم. اگر ما دام در دام درست نمی‌کردیم، زودتر می‌توانستیم به بی‌نهایت و ابدیت خدا زنده شویم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سَرَت

طُوقِ اَعْطَیناکَ آویزِ برت

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴

 

طُوق: گردنبند

 

خداوند می‌خواهد به بی‌نهایت و ابدیت خود در ما زنده شود و تاج گرامی‌داشت خود را بر سرمان گذاشته‌است. ما فراوانی او را داریم. به ما گفته از من جدا نشوید. گردن‌بند عطای بخشش و فراوانیِ بی‌نهایت آویز بَرِتان است. خداوند می‌گوید من بی‌نهایت فراوانی خودم را به شما داده‌ام، پس تنگنا و خسّتِ ذهن جای عشق و هشیاریِ ایزدی نیست، درحالی‌که ما می‌خواهیم ذهن را نگه داریم و در آن حرکت کنیم. می‌خواهیم بفهمیم و خوب بیان کنیم، ولی فضاگشایی نکنیم. این‌گونه عمل کنیم به عشق واقعی زنده نشده‌ایم!

 

«إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ.»

«ما كوثر را به تو عطا كرديم.»

قرآن کریم، سورهٔ کوثر (۱۰۸)، آیهٔ ۱

------------------------------------------------------------------------------------------------

فِطام داد از این جیفه دایهٔ تبدیل

در آفتاب فکنده‌ست ظِلِّ حق غُلغُل

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸

 

فِطام: باز شدن از شیر دنیا، باز شدن بچه از شیر مادر

جیفه: لاشۀ بوگرفته، مردار

ظِلّ: سایه، مجازاً پناه، عنایت

 

✍️خداوند دایهٔ تبدیل یا مبدّل است. اوست که تبدیل می‌کند. ذهن ما مانند جیفه یا لاشهٔ بو‌گرفته است. ما را از شیر دنیا و این جیفه باز کرده‌اند. ما نباید از پولمان، زیبایی‌مان یا هر چیزی که به مرکز ما می‌آید و با آن همانیده می‌شویم، شیر بدوشیم، خوشی، حس هویت و‌ جلال و‌ شکوه بگیریم، مثلاً با داشتنِ اتومبیل، طلا یا ساعت گران‌قیمت احساس ارزشمندی کنیم و از آن‌ها خوشی‌ و هویت‌ بگیریم. ای انسان، خداوند با استعداد فضاگشایی و مرکز عدم که درونت قرار داده، تو را از شیر دنیا گرفته‌است، ولی تو هر لحظه چیزها را به مرکزت می‌آوری و از آن‌ها شیره می‌کِشی. سایهٔ خدا انسانی مانند مولاناست که بخشش و بینشش به جوش آمده و در جهان پراکنده شده، کما این‌که می‌بینید از خواندن این ابیات آفتاب ما هم به غُلغُل می‌‌افتد و از درون‌مان بالا می‌آید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️من‌ذهنی نمی‌تواند ما را تبدیل کند، دایهٔ خوبی نیست و وقت ما را می‌گیرد. دایهٔ تبدیل خداوند است که بند نافمان را از دنیا بریده‌است‌. اگر ما نمی‌توانیم از شیر دنیا باز ‌شویم، به یاد بیاوریم که هر شیر یا شیره‌ای که از چیزهای ذهنی می‌گیریم، ما را ارضا و خوشحال نمی‌کند و مرادهایمان در ذهن به جایی نمی‌رسند. ما خوشحال می‌شویم، اما نه از ته دلمان. می‌خندیم، ولی حالمان گرفته‌است. آرامش داریم، ولی آرامش ‌ما مصنوعی و توأم با اضطراب است. می‌بینیم پولمان زیاد است و کمی آرام می‌شویم، ولی دوباره نگران می‌شویم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

تو خوش و خوبی و کانِ هر خَوشی

تو چرا خود منّتِ باده کَشی؟

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵٧٣

 

کان: معدن

 

✍️ای انسان، تو با فضاگشایی هم خوش و زیبایی، هم معدن خوشی و شادی بی‌سبب هستی. چرا منّت شراب‌های بیرونی را می‌کِشی؟ چرا باید منّت انسانی را بکشید که به شما توجه کرده و تأییدتان کند؟ بیاید شما را ببیند و با شما حرف بزند، با شما زندگی کند، برای چه؟ از او چه می‌خواهید؟ از چیزها چه می‌خواهید؟ این‌ها سؤالاتی هستند که شما باید به آن‌ها پاسخ دهید.