خدای را بنگر در سیاستِ عالَم
عقول را بنگر در صناعتِ اَنْمُل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٌ ۱۳۵۸
اَنْمُل: اَنْمُلَه، سرانگشت. صناعتِ اَنْمُل یعنی کارهای دستی.
✍️وقتی در کاری مهارت داری، بهعنوانمثال دکتر یا مهندس هستی، هر کاری میکنی میتوانی در کارهایت ذهن و عقلت را بهکار ببری، ولی همینکه به یک انسان دیگر رسیدی و خواستی با او برخورد کنی، دراینصورت باید فضاگشایی کنی و خدا را بنگری. در تدبیر ادارهٔ هر چیزی در بیرون بهخصوص ارتباط با انسانها «خدای را بنگر»، یعنی فضاگشایی کن.
مهارت ذهنی، شرطیشدگیها و هر استعدادی که ذهن دارد در کار استفاده میشود، ولی بهمحض اینکه مثلاً میخواهی با همسرت حرف بزنی یا با فرزندت ارتباط برقرار کنی یا دنیا را اداره کنی، باید فضاگشایی کنی و خداوند را ببینی.
------------------------------------------------------------------------------------------------
آینهٔ تو جَست بیرون از غِلاف
آینه و میزان کجا گوید خِلاف؟
آینه و میزان کجا بندد نَفَس
بهرِ آزار و حیایِ هیچ کس؟
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۵۴۵-۳۵۴۶
میزان: ترازو
نَفَس بستن: خاموش و ساکت شدن.
✍️انسان کامل از غلاف ذهن بیرون آمده و هیچ همانیدگی در مرکزش ندارد، هم آینهٔ خداوند است، هم ترازو. اگر کسی آینه و میزان باشد حقیقت را میگوید، نمیتواند دروغ بگوید، همانطور که آینه و میزان تحت هیچ عنوانی مثلاً برای آزار شخصی یا شرم از کسی نمیتوانند خلاف واقعیت را نشان دهند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
تا که هشیاری و باخویش، مُدارا میکُن
چونکه سرمست شدی، هر چه که بادا، بادا
ساغری چند بخور از کفِ ساقیِّ وصال
چونکه بر کار شدی، برجِه و در رقص درآ
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹
✍️تا زمانی که منذهنی داری و هنوز به زندگی زنده نشدهای، باید از خودت و هشیاریات در این لحظه مراقبت کنی، ولی وقتی سرمست شدی که بهزودی میشوی، دیگر هرچه که بادا باد، برایت هیچ اتفاقی مهم نیست، چون از آن تأثیر نمیپذیری. وقتی شروع به کار کردی، مرکزت عدم شد و عدم ماند و به خداوند وصل شدی، «برجِه و در رقص درآ».
------------------------------------------------------------------------------------------------
ز حرف بگذر و چون آب نقشها مپذیر
که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پُل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
✍️شما هشیاریای هستید که از حرف زدن و هیاهوی ذهن میگذرید و مانند آب نقش نمیپذیرید؛ همانطور که روی آب هیچ نقشی نمیماند. ممکن است پاسخی بدهید، ولی برمیگردید دوباره آب میشوید، یعنی نقش روی شما نمیماند. وقتی ما میرنجیم نقشِ رنجش و درد در ما میماند. وقتی با نقش پدری یا مادری همهویت میشویم، تا آخر عمرمان پدر یا مادر هستیم. فرزندمان پنجاه ساله هم باشد به او میگوییم چکار کن، چکار نکن. فکر میکنیم بهعنوان نقش میتوانیم نقش دیگران را کنترل کنیم، بنابراین نقش خودمان را ادامه میدهیم. نقشِ همانیدگی نباید بماند. پدر، مادر، مدیر، اینها نقش هستند. نقشها درواقع ایجاد شدهاند که سرویس بدهند، مثلاً ما در نقش پدر وظایفمان را برای فرزندانمان انجام میدهیم، فرزندانمان بزرگ شدند، دیگر آن نقش از بین میرود. ما معلم هستیم، وقتی کلاس هست معلم هستیم، بیرون از کلاس دیگر آن نقش میریزد. نباید آن نقش را با خودمان بیرون ببریم. ما باید هر کدام از این نقشهایی را که پذیرفتهایم بیندازیم. نقش فکر تولید میکند. مولانا میگوید از اینها بگذر، نگذار ذهنت سروصدا کند، حرف بزند و دائماً فکر تولید کند. حرف و صوت از این دنیا یعنی از ذهن است. حرف و صوت از وجودِ چیزها در مرکزمان بهوجود میآید. اینها را نباید بشنویم، اگر تبدیل به نقش شدهایم باید آن را بیندازیم، برای اینکه دنیا پل است.
«الدُّنیا قَنْطَرَةٌ.»
«دنیا پلی است.»
حدیث
------------------------------------------------------------------------------------------------
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۳
✍️این لحظه وقت آن است که من واقعاً از تمام نقشهایم عریان شوم، همهٔ نقشها را بیندازم، تبدیل به خداوند و زندگی شوم، جان شوم، هیچ علامتی از همانیدگی یا درد در من باقی نماند. یادمان باشد هر دردی که در ما مانده، مثل رنجش باز هم نقش و گره است. ما باید متوجه شویم این نقشها را رها کنیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
✍️همانطور که عظمت بینهایتِ الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم، ناچیزیِ ما هم بهعنوانِ منذهنی ارزش بیان ندارد. باید هرچه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم. قبل از ورود به این جهان خداوند هستیم، بعد از خروج هم او هستیم، این وسط که در این جهان هستیم، هیچِ هیچ است که به بیان هم نمیآید.
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»