برنامۀ شمارۀ ۹۹۸ گنج حضور - بخش دوم، قسمت دوم

منتشر شده در 2024/06/18
12:34 | 1 نمایش

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱

اوّل و آخِر تویی ما در میان

هیچ هیچی که نیاید در بیان

✍️اول خداست، آخر نیز اوست.‌ من‌ذهنی در این میان است که اصلاً ارزش بیان کردن ندارد.‌ همان‌طور که عظمت بی‌نهایت الهی قابلِ بیان کردن نیست و باید به آن زنده شویم، ناچیزیِ من‌ذهنی نیز قابل بیان کردن نیست و ارزش بیان ندارد. باید هرچه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم. با خواندن این ابیات، درحالی‌که تمرکزمان روی خودمان است و چراغ حضورمان روشن است، متوجه می‌شویم ماجرا و درگیر شدن با ماجراها، ستیزه‌ها، دعواها، بحث و جدل‌ها، ایجاد مسئله و حلِ آن، همه کار من‌ذهنی است، زیرا خداوند مسئله و مانع نمی‌آفریند. خداوند می‌گوید بگذار من خودم را در تو شکوفا کنم‌ و لحظه‌به‌لحظه به تو کمک کنم، بنابراین در‌می‌یابیم که این همانیدگی‌ها و من‌ذهنی هیچِ هیچ هستند و اصلاً ارزش بیان هم ندارند. باید از روی آن‌ها بپریم تا رها شویم.

قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳

«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ  وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»

«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»

✍️ما قبل از ورود به این جهان، او بودیم. بعد از من‌ذهنی هم او هستیم. ظاهر و باطن نیز اوست، یعنی هم باطن ما و هم ظاهرِ ما، حتی من‌ذهنی هم او است. شیطان هم جزئی از اوست، این‌طوری نیست که یک شیطان وجود دارد و یک خدا. خیر، شیطان هم نیروی همانیدگی و قسمتی از خداوند است. ما فعلاً تحت‌ امر نیروی همانش هستیم، درحالی‌که لزومی ندارد با آن کار کنیم و همانیده شویم. «نفس و شیطان، هردو یک ‌تن بوده‌اند»، لزومی ندارد نفس را نگه داریم و نمایندۀ شیطان باشیم. با دویی فکر نکنیم که یک خدا هست، یک شیطان و این شیطان آن‌قدر قوی است که جلوی خدا ایستاده، خیر! شیطان هم قسمتی از خداوند است. «اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن»، او در درون ماست، همه‌اش او است و به همه‌چیز داناست، بنابراین برحسب من‌ذهنی حرف نزنیم و فکر و عمل نکنیم، زیرا طبق گفتهٔ مولانا «چون زِ زنده مُرده بیرون می‌کُنَد»، این کار خودکشی و ضرر زدن به خودمان است و پشیمان خواهیم شد.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وارد شدن به ماجرا و بحث و جَدل لزومی ندارد. حرف‌های من‌ذهنی به ضرر ما است، پس تا متوجه شدید من‌ذهنی دارد حرف می‌زند، از بحث بیرون بیایبد و اصلاً صحبت نکنید. یکی از راه‌های بیرون پریدن از ماجرا، فراموش کردن گذشته است؛ یادآوری گذشته فقط باید برای یاد گرفتن از آن باشد، پس هیچ هویتی از گذشته نگیرید. قسمتی از ماجرا داستان زندگی ما نیز هست. بسیاری داستان زندگی خود مثل خاطرات بدِ دورانِ کودکی را رها نمی‌کنند. داستان‌ها را رها کنید و به لحظۀ حال بچسبید. این لحظه چراغِ خود را روشن کنید، تمرکزتان روی خودتان باشد و عقل و خرد کل را به مرکزتان بیاورید و در چالش‌های روزمره از آن استفاده کنید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️سؤال کردن یک تله و مانع ذهنی است. سؤال کردن را رها کنید، چون با من‌ذهنی سؤال می‌کنید. کار تبدیل را باید خداوند انجام دهد. اصلاً ما نمی‌دانیم چگونه متحول می‌شویم، «قضا و کُن‌فَکان» چگونه کار می‌کند، اتفاقی که افتاده، واقعاً به نفعمان است یا به ضررمان! هیچ‌کس نمی‌داند، اما اگر فضا را باز کنید و به‌صورت ناظر نگاه کنید، درست می‌شنوید و درست می‌بینید. در آن هنگام ماجرا را می‌بینید و درگیر ماجرا نمی‌شوید. اگر درگیر ماجرا شوید، تمرکز را از روی خودتان برمی‌دارید، به ذهن می‌روید و چراغتان خاموش می‌شود.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۷

جامِ مُباح آمد، هین نوش کُن

بازرَه از غابر و از ماجَرا

مُباح: حَلال، جامِ مُباح: شرابِ حَلال

غابر: گذشته

✍️فضا را باز کن، از آن طرف مِی و دَمِ او می‌آید؛ دَمِ او را بنوش، نه دَمِ من‌ذهنی را. از گذشته، ماجرا، سبب‌سازی و شبکۀ علت و معلولی که ذهن درست کرده بگذر. در ذهن همه‌چیز شرطی‌‌ شده‌‌است. وقتی کسی کاری انجام می‌دهد، شما دقیقاً می‌دانید چه عکس‌العملی باید انجام دهید، این ماجرا و بدبختی است، پس خلاقیتتان کجا رفته‌؟ باید برای اتفاق این لحظه خلاق باشید و فکر نو خلق کنید. خداوند بی‌نهایت خلاق است، شما نیز می‌توانید بی‌نهایت خلاق باشید، یعنی برای وضعیت این لحظه باید فکر جدید خلق کنید، اگر نمی‌کنید، پس در ماجرا و گذشته هستید. اَلَست هم همین را می‌گوید. شما گذشتۀ خود نیستید که از آن ناراضی هستید و فکر می‌کنید در آینده نیز قرار است به ثمر برسد؛ بلکه در این لحظه مانند آتشفشان فَورانِ خلاقیت هستید. باید فکر و احساس جدید خلق کرده، آرامش و شادی بی‌سببِ جدید از زندگی بگیرید. نمی‌توانید در ماجرا باشید و با تجسمِ پول و دوستانتان احساس آرامش کنید. این دروغین است.

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹

نعرهٔ لاضَیْر بر گردون رسید

هین بِبُر که جان ز جان کندن رهید

«ساحران با بانگی بلند که به آسمان می‌رسید گفتند: هیچ ضرری به ما نمی‌رسد. هان اینک (ای فرعون دست و پای ما را) قطع کن که جان ما از جان کندن نجات یافت.»

ضَیْر: ضرر، ضرر رساندن

✍️وقتی قسمتی از من‌ذهنی را شناسایی می‌کنید و می‌افتد، من‌ذهنی‌تان می‌گوید: بترس! تنها می‌شوی، گرفتار و بیچاره می‌شوی، ولی شما با فضاگشایی نَعره‌ای می‌زنید که به گوش خداوند برسد و می‌گویید ای من‌ذهنی، بِبُر، هر کاری می‌خواهی انجام بده، من می‌خواهم همانیدگی را بیندازم. ما ساحرانی هستیم که با ابیات مولانا بیدار شدیم. وقتی قسمتی از همانیدگی‌ها می‌افتد و من‌ذهنی ضعیف می‌شود، فرعونِ من‌ذهنی‌مان ما را می‌ترساند، ولی ما می‌گوییم برو هر کاری می‌خواهی انجام بده، من می‌خواهم همانیدگی را بیندازم و از شَرِّ فرعونم راحت شوم و مطمئن باشید که می‌توانید، پس اگر ما یک قسمت یا کلِّ من‌ذهنی را بیندازیم، نه‌تنها هیچ ضرری نمی‌کنیم، بلکه سود هم می‌کنیم، یعنی من‌ذهنی دیگر از آن ناحیه به ما ضرر نخواهد زد و از جان کندن برای رسیدن به همانیدگی‌ها و حفظ آن‌ها رها می‌شویم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴۰

ما بدانستیم ما این تن نِه‌ایم

از وَرایِ تن، به یزدان می‌زی‌ایم

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴۱

ای خُنُک آن را که ذاتِ خود شناخت

اندر امنِ سَرمَدی قصری بساخت

خُنُک: خوشا

سَرمَدی: ابدی، جاودانه

✍️ما این تن و من‌ذهنی و فکرها و چهار بُعدمان نیستیم، از این‌ها دفاع هم نمی‌کنیم. ما از وَرایِ این تن به خداوند زنده هستیم. هدف از زنده بودنِ ما ورای این تن است. هدف حضور و تبدیل شدنِ هشیاریِ ماست، نه بودن در این تن و من‌ذهنی، پس باید فضا را باز کنیم، به‌صورت خداوند زنده باشیم و زندگی کنیم. خوشا به حال کسی که ذات خود را شناخت، چراغش را روشن کرد و از جنس «اَلَست» شد و در این فضای گشوده‌شده که فضای امنیتِ جاودانه است، خانه‌ و قصری ساخت و به فضای یکتایی منتقل شد، این فضا مانند این‌ است که به قصر رفته، چرا؟ زیرا وارد جایگاه بلندمرتبه‌ای می‌شود و از آن‌جا به این جهان نگاه می‌کند؛ دیگر هیچ همانیدگی نمی‌تواند او را بِکِشد. او پادشاه و امیر خودش شده‌است.