برنامۀ شمارۀ ۹۹۸ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت اول

منتشر شده در 2024/06/17
11:48 | 2 نمایش ها

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۷۳

هزار گونه زلیخا و یوسفند این‌جا

شرابِ روح‌‌فزای و سماعِ طنبوری

طنبوری: طنبورزن، طنبورنواز

✍️با آموزه‌های مولانا یاد گرفتیم که هر انسان مانند یوسفی است که در دست زلیخای خویش یعنی من‌ذهنی‌اش اسیر شده، به‌ همین‌ دلیل نسبت‌به هر انسانی حس همدردی و عشق داریم. از کسی نمی‌رنجیم چون می‌دانیم اشتباه انسان‌ها تقصیر خودشان نیست، بلکه اسیر زلیخای خود شده‌اند، پس حس مهرورزی به تمام انسان‌ها داریم. این‌که از چه دین و مذهبی هستند و کجا زندگی می‌کنند، برای ما فرق نمی‌کند. به‌‌دلیل کافر یا بی‌دین بودن از کسی متنفر نمی‌شویم؛ می‌دانیم او یوسفی است که در دست زلیخا اسیر شده‌است. با‌ این‌ حال انسانی که در اتاق ذهن است و سِحر شده‌، می‌تواند فضاگشایی کند تا شرابِ روح‌فزا بیاید. وقتی فضا را باز می‌کند، خردِ کل طنبور می‌زند او هم می‌رقصد و فکر، عمل و هر حرکتی که می‌کند مطابق آهنگ زندگی است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۷۳

جواهر از کفِ دریایِ لامکان ز گزاف

به پیشِ مؤمن و کافر نهاده کافوری

کافور: ماده‌ای سفیدرنگ، خوش‌بو، یکی از چشمه‌های بهشت. کافوری: مجازاً خداوند، عارف کامل

✍️دریای لامکان فضای گشوده‌شده است. از این دریا بی‌نهایت جواهر و فراوانی به هر کسی داده می‌شود. چه مؤمن و چه کسی که از نظر ذهن ما کافر است.

✍️ما با نگاه ذهن می‌گوییم این مؤمن است، آن یکی کافر، ولی اگر فضا را باز کنیم، متوجه می‌شویم خداوند به هر کسی که فضا را باز کند و در این لحظه به او وصل شود، صرف‌نظر از باورهایش جواهر می‌بخشد. عقل، حس امنیت، هدایت، قدرت، شادی بی‌سبب، پذیرش و آفرینندگی، خاصیت‌های جواهر هستند. حس امنیت از طرف زندگی می‌آید. حس امنیتی که از همانیدگی‌ها می‌گیریم، مصنوعی و زودگذر است. به‌طور مثال ما نمی‌توانیم از پولمان، باورهایمان، دوستانمان حس امنیت بگیریم، زیرا همین‌که آن‌ها تغییر کنند، حس امنیت ما به‌هم می‌خورد، ولی اگر از زندگی بیاید دائمی و ریشه‌دار است و آرامش داریم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸

گویدش: رُدُّوا لَعادُوا، کارِ توست

ای تو اندر توبه و میثاق، سُست

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۹

لیک من آن ننگرم، رحمت کنم

رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۶۰

ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا

از کَرَم، این دَم چو می‌خوانی مرا

رُدُّوا لَعادوا: اگر آنان به این جهان برگردانده شوند، دوباره به آن‌چه که از آن نهی شده‌اند، بازگردند.

✍️خداوند می‌گوید ای انسان، جسم کردن مرکز و برگشتن به این دنیا و ذهن کار تو است. اکنون متوجه می‌شوی و می‌گویی دیگر بعد از این مرکزم را جسم نمی‌کنم، پنج دقیقه بعد یادت می‌رود، مرکزت جسم می‌شود، منقبض می‌شود و فضا را می‌بندی. توبهٔ تو سست است و آن میثاق اولیه که به من گفتی از جنس من هستی یادت می‌رود، اما آیا من به آن نگاه می‌کنم؟ آیا اگر یک لحظه به ذهن رفتی، من مانند من‌های ذهنی می‌گویم کافر هستی؟ و اگر فضا را باز کردی می‌گویم مؤمن هستی؟ نه! من بی‌نهایت رحمت هستم، رحمتم پُر است و هر لحظه به رحمت می‌تنم. خداوند می‌گوید من به عهد بدت نگاه نمی‌کنم، از کرم خودم می‌بخشم. وقتی ستیزه نمی‌کنی، مرکز را عدم نگه می‌داری، فضا را باز می‌کنی و من را می‌خوانی به تو کمک می‌کنم و چون کَرَم دارم، به عهد بد، گذشته، وضعیت و باورهای تو اصلاً نگاه نمی‌کنم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما باید حواستان به خودتان باشد. بگویید من مراقب، نگهبان و مسئول هشیاری خود و روشن نگه داشتن چراغ خویش هستم. شخص دیگری مسئول این نیست که من لحظه‌به‌لحظه از جنس اَلَست شوَم، همهٔ حواسم نیز به این است که این چراغ را روشن نگه داشته و اجازه ندهم کسی آن را خاموش کند.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۷

چارۀ آن دل عطای مُبدِلی است

دادِ او را قابلیّت شرط نیست

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۸

بلکه شرطِ قابلیّت دادِ اوست

دادْ لُبّ و قابلیّت هست پوست

داد: عطا، بخشش

مُبدِل: بَدَل‌کننده، تغییر‌دهنده

لُب: خالص و برگزیده از هر چیزی. مغز، مغز چیزی

✍️بخشش خداوند وابسته به قابلیت و سزاواریِ ما نیست. او همیشه می‌بخشد. ذهن به ما می‌گوید تو شایستگی و لیاقت آن را نداری که خداوند چیزی به تو بدهد، این فکر غلط است. شرطِ قابلیت این نیست که شما با ذهنتان کارهایی انجام بدهید یا ندهید، بلکه شرط قابلیت بخشش او است. باید فضا را باز کنید و او ببخشد. همین‌که او می‌بخشد، شما قابل می‌شوید. بخشش او لُب و مغز است یعنی خالص است. این‌که ما با ذهن فکر می‌کنیم که خداوند نباید به ما ببخشد، این پوست است. اگر فضا را باز کنید، او می‌بخشد، پس بخشش او یعنی قابلیت.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۷۳

فتاده‌اند به هم عاشقان و معشوقان 

خراب و مست، رهیده ز نازِ مَستوری 

مَستوری: پرده‌نشینی، پاکدامنی، عفّت

✍️دو انسان رهگذر یا زن و شوهر در خانواده، وقتی هر دو از جنس خدا هستند، از کنار هم که رد می‌شوند تبادل عشق، مِهر و زیبایی کرده و به هم کمک می‌کنند. وقتی شما به کسی نگاه می‌کنید و عشق می‌ورزید عاشق‌‌‌ هستید. وقتی او به شما نگاه می‌کند و عشق می‌ورزد، معشوق‌ هستید. عاشقان و معشوقان، من‌ذهنی و ذهنشان را شخم زده و خراب و مست شده‌اند. از هزاران عیبِ من‌ذهنی که منجربه کفر و حس بی‌نیازی به خداوند می‌شود، رهیده‌اند. نازِ مَستوری اداهای زشت من‌ذهنی است که به دینداری یا پاکدامنی تظاهر می‌کنند. احساس حقارت، عدم شایستگی، بی‌لیاقتی و کوچک دیدن خود نازِ مَستوری است. همچنین ما با پندار کمال فکر می‌کنیم به خداوند نیاز نداریم. ناز یعنی بی‌نیازی نسبت‌به معشوق یا خداوند.