برنامۀ شمارۀ ۹۹۸ گنج حضور - بخش چهارم، قسمت سوم

منتشر شده در 2024/06/17
09:38 | 1 نمایش

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰

لذّتِ بی‌کرانه‌ای‌ست، عشق شده‌ست نام او

قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بُوَد؟

✍️عشق لذت بی‌کرانه است و زندگی کردن برحسب قاعده، فرمول، باورهای هم‌هویت‌شدۀ از پیش تعیین‌شده و به ماجرا انداختن و به وضعیت‌ها تبدیل کردن شکایت است، چرا؟ شما در این لحظه به خداوند می‌گویید زندگی‌ای را که تو می‌خواهی از طریق من به‌صورت راز بیان کنی، قبول ندارم، من برحسب این باورها دارم زندگی می‌کنم. ما فکر می‌کنیم اگر برحسب یک‌سری باورهای از پیش‌ساخته شده فکر و عمل کنیم این یعنی زندگی، یعنی خداشناسی، یعنی زنده شدن به خدا، می‌گوید نه این شکایت، جفا و بی‌وفایی به اَلَست است. همین‌که باورهای ذهنی را به مرکزتان بیاورید، برحسب آن‌ها ببینید و بشنوید، پس به‌وسیلۀ خداوند نمی‌بینید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳٨

رُو که بی‌ یَسْمَع و بی‌ یُبصِر تویٖ

سِر تویٖ، چه جایِ صاحب‌سِر تویٖ 

بی‌ یَسْمَع و بی‌ یُبصِر: به‌وسیلهٔ من می‌شنود و به‌وسیلهٔ من می‌بیند.

✍️این صحبت‌هایی که اکنون می‌کنیم، از قلب دین می‌آید، یعنی از دین اسلام می‌آید، اما ما با وجود دینداری‌مان زندگی را تبدیل به فرمول کرده‌ایم. می‌گوید زندگی را رازآمیز زندگی نکردن، به قاعده، فرمول و باور تبدیل کردن، جفا در مقابل خداوند است، یعنی شما به خداوند می‌گویید من از جنس تو نیستم. من از جنس تو نیستم یعنی انکار اَلَست، پس از جنس چه کسی هستی؟ از جنس من‌ذهنی؛ بعد می‌گویید چرا زندگی‌ام خراب شد، پس آن لذّتِ بی‌کرانه کجاست؟ چون تو جفا می‌کنی، خداوند هم جفا می‌کند، بنابراین خودت تصمیم می‌گیری که زندگی‌ات را خراب کنی.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۹

آن رفت کز رنج و غَمان، خَم داده بودم چون کمان

بود این تنم چون استخوان در دستِ هر سَگساره‌ای

سَگساره: سگ‌طبع

✍️رنج و غمِ من‌ذهنی مثل خشم، ترس، حسادت، نگرانی از آینده و خبط‌های گذشته، ما را همچون کمان خمیده می‌کند و مثل استخوان می‌جَود. رنج و غمِ من‌ذهنی مثل سگ است. همان‌طور که سگ استخوان را می‌جوَد، اداهای من‌ذهنی نیز دائماً ما را می‌جوند. آیا شما رها شده‌اید؟ رهایی با فضاگشایی، از جنس خود شدن، جنس خود را نگه داشتن، چراغ خود را روشن نگه داشتن، مرغ خود شدن، آگاه بودن از کسانی که من‌ذهنی دارند و می‌خواهند جنس ما را تعیین کنند، امکان‌پذیر است. آیا مردم می‌توانند در این لحظه جنس ما را تعیین کنند؟ یا خودمان تعیین‌کنندۀ جنس خودمان هستیم؟

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۷۳

تو راست کانِ گُهَر، غصّۀ دکان بگْذار

ز نورِ پاک خوری، بِهْ که نانِ تنّوری

✍️تمام ترس‌های مربوط به کم شدن یا زیاد نشدنِ همانیدگی‌ها غصۀ دکان ذهن است. ذهن می‌خواهد یک چیزی را بفروشد. ما می‌خواهیم در ذهن یک تصویر ذهنی در دیگران درست کنیم و به آن‌ها بگوییم این را بخرید، این یک انسان کامل است! من‌های ذهنی می‌خواهند پندار کمالشان را به‌عنوان انسان کامل بفروشند. می‌گویند هیچ ایرادی ندارم‌! من را بخرید، به‌حساب بیاورید، تعریف کنید، تأیید کنید، به من توجه بدهید. این‌ها غصۀ دکان است. مولانا می‌گوید غصۀ دکان را رها کن. کانِ گُهَر با فضای گشوده‌شده مال تو است. با مرکز عدم از این «نورِ پاک خوری» بهتر از این است که نان را در تنور ذهن بپزی و بخوری.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️اجازه ندهید تنور ذهنتان نانِ تأیید، قدرت، نانِ همانیدگی با دانش، همانیدگی با جسمتان، برایتان بپزد، بلکه با فضای گشوده‌شده و مرکز عدم کان جواهر و گوهر، از جمله حس امنیت، عقل، هدایت، قدرت و حتی چیزهای این‌جهانی را برای خودتان بخرید. اگر فضا را باز کنید می‌توانید قدرت عمل، فکر عالی و فراوانی را در بیرون نیز ایجاد کنید و هر چقدر که بخواهید، فراوانی مادیات را نیز در بیرون ببینید.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹

دکّان ز خود پرداختم، انگازها انداختم

قدرِ جنون بشناختم، زاندیشه‌ها گشتم بَری

انگاز: دست‌افزار، آلت

✍️مولانا می‌گوید اکنون با فضاگشایی خردی پیدا کردم که من‌ذهنی به آن جنون می‌گوید؛ دیگر نمی‌خواهم کسی من را بخرد، نمی‌خواهم چیزی بفروشم، و تمام سبب‌سازی ذهن، کار با همانیدگی‌ها، زرنگی‌ها، دروغ گفتن‌ها، تنگ‌نظری‌ها، ایجاد مزاحمت برای مردم، فلج کردن کار مردم، غیبت، انتقاد، بدگویی از مردم برای بالا بردن خودم، این‌ ابزارهای ذهن و تمام اسباب‌ خَرّوب را انداختم و قدر این خرد را که با فضای گشوده‌شده به‌دست می‌آید، شناختم و از اندیشه‌های همانیده بَری و دور گشتم.