✍️همانیدگیهای ما که درواقع جان و مال ما هستند، برایمان درد ایجاد میکنند. خداوند همانیدگیها و دردهای ما را خریده و بهجای آن گلستانش را بخشیدهاست، پس چرا شما همانیدگیها را نمیدهید برود؟ چرا دردها و همانیدگیها را نگه داشتهاید؟ او میگوید اینها را به من بدهید و به بهشت من درآیید. حالا شما میخواهید استدلال کنید نه من غمهایم را نگه میدارم، امکان ندارد غمهای من از بین برود! این استدلال را نکنید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اگر شما همیشه بخندید، شاد باشید و همیشه آرامش داشته باشید، حالتان خوب باشد، فکر میکنید بهجایی برمیخورد؟ چیزی از زندگی کم میشود؟ واقعاً خداوند خودش گل خندان است و ما هم از جنس او هستیم. او به شخص شما و کل مردم جهان میگوید الآن از جنس من شوید، همانطور که من میخندم شما هم بخندید، حالا اگر شما گریه نکنید، عزا نگیرید بهجایی برمیخورد؟ آیا خداوند از جنس کمیابی است؟ اگر کمیابی است چرا گفته من کوثر را به شما عطا کردم؟ از خودتان بپرسید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️خداوند میگوید تو خاصیت و توانایی من را داری که بیایی به من برسی، اما تو خودت کار نمیکنی، کاهلی و تنبل هستی. شما از خودتان بپرسید برای چه حواس من به خودم نیست؟ چرا من کار نمیکنم؟ الآن دانش مولانا به این زیبایی و به این جامعی در اختیار ما است، چرا کار نمیکنیم که خودمان را از غم راحت کنیم؟ این غم و غصه و درد و عزا چه ارزشی دارد؟ وقتی مولانا میگوید خداوند گُلبن خندان است یعنی هیچ موقع غمگین نیست، پس چرا ما غمگین هستیم؟ مگر ما از جنس او نیستیم؟ نباید شبیه او شویم؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️شما دارید فضا را باز میکنید که آزاد شوید، آبِ حیات زندگی را با فضاگشایی روی دردهایتان میریزید، ولی منذهنی اعتراض میکند، دردهایش را دوست دارد، میخواهد شما را پشیمان کند و بترساند، شما نترسید. وقتی سروصدایش دربیاید بگو ای مرگ و درد، برو بمیر تا دوزخِ نَفْسِ تو سرد شود، تا منذهنی گلستان ما را نسوزاند. ما بهذات هم عدل را میشناسیم هم احسان را، هم روا داشتن زندگی به خودمان و دیگران را، چون از جنس او هستیم.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۵۸
چون کند چَکچَک، تو گویش: مرگ و درد
تا شود این دوزخِ نَفْسِ تو سرد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۵۹
تا نسوزد او گلستانِ تو را
تا نسوزد عدل و احسانِ تو را
چَکچَک: آوازِ سوختن فتیلهٔ چراغ
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اولین نشان یاد گرفتنِ صدقه، مهربان بودن با خودمان است. شما از خودتان بپرسید آیا من با خودم مهربان هستم؟ خودم را دوست دارم؟ اگر بله، چرا این غذاها را میخورم؟ چرا ده کیلو، بیست کیلو اضافه وزن دارم؟ چرا فلان مواد را میخورم که به خودم لطمه بزنم؟ چرا ورزش نمیکنم؟ چرا کاهلی میکنم؟ چرا ابیات مولانا را نمیخوانم تا بتوانم به حضور زنده شوم؟ چرا امروز و فردا میکنم؟ چرا اُفتان و خیزان پیش میروم؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️ذات من عدل را میشناسد و میدانم یکی از جنبههای عدل این است که اگر چیزها را در مرکزم بگذارم، چون در مرکز گذاشتن چیزها درد ایجاد میکند، پس من باید درد داشته باشم، این عین عدل است، بنابراین تمام بدیها و مسائلی را که من برای خودم ایجاد کردم، باید ایجاد میشد. این کار را با ذهنم کردم، باید این مسئله پیش میآمد پس این عدل است، ظلم نیست، بنابراین تفاوت بین عدل و ظلم را هم خوب میشناسم. میدانم کجا عدل است کجا ظلم و میدانم اگر با منذهنی کار کنم و انتظار داشته باشم که نتیجهٔ مثبتی داشته باشد، دارم ظلم میکنم. اگر سببسازی میکنم و نمیگذارم زندگی خردورزی کند، فکر میکنم این سببسازی کار را درست میکند، این عین ظلم است، عدل نیست. اگر ناله کنم خودم دارم به خودم ظلم میکنم.
------------------------------------------------------------------------------------------------