✍️ما عادت کردیم چیزهای ذهنی را حتی دروغ، ناموس و درد را به مرکزمان بکِشیم، ولی خدا را نکِشیم! درحالیکه اگر او را به مرکزمان بکشیم، اشتباهات و عیبهای منذهنی را در خودمان ببینیم و به آنها اقرار کنیم، پیشرفت میکنیم، شکسته میشویم، پس در این لحظه نباید اجازه دهیم چیزی به مرکزمان بیاید، باید تا آنجا که میتوانیم فضا را باز کنیم، زیرا امنیت و آرامش در خالی کردن مرکز است، امنیت این است که برحسبِ چیزی نبینیم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۷۵۷
چون شکسته میرهد، اِشکسته شو
اَمن در فقرست، اندر فقر رو
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️آدم دلش نمیآید از بچهٔ دهسالهاش که بر سرش داد کِشیده، معذرت بخواهد، او را بغل کند بگوید اشتباه کردم، درصورتیکه بهجای عذرخواهی برعکس عمل میکند و میگوید حالا اینکه بچه است نمیفهمد، این موضوع یادش میرود. ما فکر میکنیم اگر خودمان را کوچک کنیم، رویِ طرفِ مقابل زیاد میشود. منذهنی هزارتا دلیل میآورد تا از بچهاش معذرت نخواهد، ولی بهنفع شما نیست، او یادش میمانَد، اما اگر معذرت بخواهید ممکن است یادش برود، بغلش کنید و عذر بخواهید، اینطوری رنجش او تمام میشود، در غیر این صورت ممکن است آن بچه تا هفتادسالگی یادش باشد که شما اشتباه کردید و زیر بار نرفتید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️فضل، بخشش، دانش، کمک و رحمت خدا بهسوی شکستگان میرود. کسی که حقیقتاً قبول کرده که منذهنیاش با این عقل جزئی کار نمیکند و میگوید من نباید براساس چیزهایی که میدانم بلند شوم، کِبر و غرور داشته باشم، به همین دلیل باید دست منذهنیام را بشکنم، یا بهعبارت دیگر باید تمام اسبابهای منذهنی را بشکنم و نابود کنم، رو به خداوند کرده و دعا کنم. با این دید و بینش میتوان از این «چاهِ تنگِ» منذهنی فوراً بدون اینکه منتظر بمانی، به درد هشیارانه بروی، به دردهایی که ناموس را کوچک میکند، پندار کمال را میشکند، پس برو خودت را بشکن. تمرین کن، اگر تمرین کنی بلافاصله میفهمی که کجاها باید خودت را بشکنی. چون وقتی ما خودمان را میشکنیم، عیب خودمان را میبینیم.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۳
دستِ اشکسته برآور در دعا
سویِ اِشکسته پَرَد فضلِ خدا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۴
گر رهایی بایدت زین چاهِ تنگ
ای برادر رُو بر آذر بیدرنگ
آذر: آتش
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷
خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس
تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس
✍️آیا شما واقعاً خودتان را مجرم میدانید؟ چرا نباید بدانید؟! برای اینکه شما بودید که چیزهای آفل را مرکزتان آوردید، بیشمار هم آوردید و بعد اینها درد ایجاد کردند، دردها را هم به مرکزتان آوردید. دیدن برحسب دردها و همانیدگیها شما را به این روز رساندهاست، پس بگو من مجرم هستم، من این بلاها را سر خودم آوردهام. پس تو خودت را مجرم بدان، فضا را باز کن تا استاد یعنی خداوند به مرکزت بیاید و به تو درس یاد بدهد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️هر کسی راجعبه گذشته صحبت میکند جلوی پیشرفت و یادگیری خودش را میگیرد. گذشته تمام شده، اکنون میتوانی چکار کنی؟ الآن وضعیت تو این است و بهتر است بگویی حالا هر کسی بوده، اگر پدر و مادرم من را از همانیدگی انباشته کردهاند، آنها را ملامت نمیکنم، بلکه مسئولیت قبول میکنم. من خلّاق هستم و خلّاقانه همانیدگیهایم را میشناسم. با خواندن ابیات مولانا آنها را شناسایی میکنم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۶
ذکر آرَد فکر را در اِهتزاز
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جایِ خود
✍️ذکر یعنی تکرار ابیات، فکرها را به جنبش درمیآورد. فکرهای ما بههم پیوسته هستند، فکرهایی که ما با آنها همانیده شدهایم، از روی شرطیشدگی مرتب تکرار میشوند. مردم یک چیزی را مرتب تکرار میکنند، مرتب به گذشته میروند. وقتی شما ابیات را تکرار میکنید، یکدفعه متوجه میشوید فکرها از هم جدا شدهاند، میرقصند و فکرهایتان را میبینید. وقتی متوجه میشوید این فکر بهدرد نمیخورد، میگذارید میرود، و فکرتان خلاق میشود. با تکرار ابیات شما حتی لغزشهای خودتان را هم میبینید، پس حتی اگر تا الآن بیتها را تکرار نمیکردید، از امروز به بعد تصمیم بگیرید ابیات را تکرار کنید، چون این ذکرها سبب میشوند که اصل شما بهصورت زندگی که جامد و پژمرده شده و مرتب از طریق همانیدگیها و دردها میبیند، زنده شده و جان بگیرد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱۴۷۷
اصلْ خود جذب است، لیک ای خواجهتاش
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
خواجهتاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.
✍️«اصل جذب است» یعنی چه؟ یعنی ای انسان، همین که یک خرده با این ابیات زنده میشوی، خداوند تو را جذب میکند و این اصل است. کار کن، این بیتها را تکرار کن، میل به زنده شدن داشته باش، خداوند دائماً در جنبوجوش و شادی است. ما هم از جنس او هستیم، افسردگی حالت طبیعی ما نیست. افسردگی حالت منذهنی است. کار کن موقوف آن جذب نباش، یعنی بیکار، عاطل و باطل ننشین که خداوند میآید مرا جذب میکند و میبرد. نه، چنین چیزی نیست. تو باید کار کنی، فضاگشایی کنی، حواست به خودت باشد، از قرین پرهیز کنی، بیتها را تکرار کنی، روی خودت تمرکز کنی، مراقبه کنی و پیدا کنی که این غلط بودن بصیرت و دیدت در کجاست؟ کجاها با هشیاری جسمی میبینی؟
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️اینکه من بنشینم خدا بیاید مرا جذب کند و ببرد، این جبری است. «جبری» یعنی من هیچ کاری نمیکنم، چاره ندارم، بالاخره باید یکی بیاید یک کاری برایم انجام دهد، میخواهد آدم باشد، میخواهد خدا باشد، چنین چیزی نیست. این دید غلطی است. این شما هستید که برای خودتان باید یک کاری انجام دهید، هیچکس به کمک شما نخواهد آمد. زمانی مردم به شما کمک میکنند که شما به خودتان کمک کنید. اگر کمک کنید، دیگران هم کمک میکنند، ولی دیگران بیشتر از خودتان نمیتوانند به شما کمک کنند.