مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
من پیش از این میخواستم گفتارِ خود را مشتری
واکنون همیخواهم ز تو، کز گفتِ خویشم واخری
واخری: دوباره بخری
✍️خداوندا، من پیش از این همهاش با پندار کمال حرف میزدم که مردم بیایند به حرفهای من گوش بدهند تا مردم را هدایت کنم، عیبهایشان را به آنها نشان بدهم، آنها را راهنمایی کنم وظیفهام را انجام بدهم، درحالیکه منذهنی داشتم، اما خدایا اکنون من از تو میخواهم که از این گفتار منذهنیام من را بخری و آزاد کنی.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️شما میدانید هر چیزی که در مرکزتان جلوه میکند، اگر خیلی هم زیبا باشد، منتها چون آن چیز ذهنی است، آن خدا نیست. باورهای شما خدا نیستند، چون ما باورهایمان را میپرستیم، ما زمانها را پرستش میکنیم، امروز باید گریه کنیم، فردا باید جشن بگیریم. ما مکانپرست هستیم، مکانها خدا نیستند. وقتی مرکزمان را خالی و فضا را باز میکنیم، دیگر از بتپرستی دست برمیداریم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
گر صورتی آید به دل، گویم برون رَو ای مُضِل
ترکیبِ او ویران کنم گر او نماید لَمْتُری
مُضِل: گمراهکننده
لَمْتُری: فربهی، تنومندی
✍️اگر منذهنی یک صورت، نقش و یا یک وضعیت را به مرکزم هُل دهد، به او میگویم ای گمراهکننده، از مرکزم بیرون برو، پس ترکیب آن را بههم میریزم، یعنی همانیدگیها را که چندتا الگوی فکریِ دنبال هم هستند، از مرکزم بیرون میکنم. شما ترکیب یک درد و یا یک رنجش را چطور ویران میکنید؟ آن را میاندازید یا میبخشید، شناسایی میکنید که حمل این آتش دیگر لازم نیست، پس شناسایی مساوی آزادی است. اگر منذهنی بخواهد زور بگوید، تنومندی کند که من حتماً باید به مرکزت بیایم و به شهوت و حرص متوسل شود، قبول نمیکنید و میگویید نه، مرکز من جای خداوند است، تو دیگر در مرکز من جایی نداری.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️آیا شما میخواهید شاهِ شکَرخانه یعنی خداوند را به مرکزتان بیاورید؟ اگر جمعاً این کار را انجام دهیم، روی زمین پر از شیرینی میشود. اگر همهٔ اهل زمین، شکَرخانه را به مرکزشان بیاورند، روزبهروز شِکر ارزانتر و فراوانتر میشود، برای اینکه همه میفهمند که شیرینی، شادی و آرامش اصل است و اضطراب، استرس، غم و هیجانات منذهنی اصل نیست. پس شما میگویید من چرا باید اینهمه غم بخورم؟ چرا باید یک جسم مجاز، یک زمان مجازی و یکسری بافت ذهنی در مرکزم زندگی و سرنوشتم را تعیین کنند؟ دائماً من را زیر استرس نگه داشته باشند، چرا؟
درحالیکه برای من این لحظه این امکان وجود دارد که با فضاگشایی از شادی و شِکر که اکنون ارزان است و ارزانتر هم خواهد شد، استفاده کنم.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۲۸
شهرِ ما فردا پُر از شِکَّر شود
شِکَّر ارزانَست، ارزانتر شود
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
عُشّ: آشیانۀ پرندگان
✍️اگر ما با تکرار ابیات مراقبه کنیم، بهاندازهٔ کافی این بیت در ما زنده شود، تمرکزمان روی خودمان باشد و به دیگران کار نداشته باشیم، یکدفعه میبینیم که بهعنوان «مرغِ جذبه»، خداوند دائماً ما را جذب میکند، ولی با منذهنی، چون از جنس جسم هستیم، داریم بهسوی جهان میرویم. از زمانی که چیزها را به مرکزمان آوردیم و مرکزمان از جنس جسم شد، از آن موقع داریم بهسوی همان چیزها در بیرون کشیده میشویم، اما وقتی آرامآرام همانیدگیها را شناسایی میکنیم و میاندازیم، از جسمیتمان کم میشود، جنسمان عوض میشود و از جنس اَلَست میشویم. وقتی بهاندازهٔ کافی از جنس اَلَست شدیم، خداوند میتواند ما را جذب کند، یکدفعه از روی همانیدگیها میپریم، بنابراین اگر صبح را دیدیم، اگر دیدیم وصل پیش آمد، داریم به خداوند زنده میشویم و آفتاب از مرکزمان طلوع میکند، پس باید شمع منذهنی را بُکُشیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️تَرکِ ادب یعنی چه؟
یعنی این لحظه زندگی به شما میگوید با فضاگشایی بیا از خِرد من استفاده کن. این خرد میلیونها برابر بهتر از عقل منذهنی شماست. من گرمای عشق به تو میدهم، تو را راهنمایی میکنم، اگر از خرد من استفاده نکنی و دوباره عقل منذهنی را بهکار ببری، این بیادبی نیست؟ بله هست، کفرِ نعمت است، یک نعمتی خداوند به شما داده، ولی از آن استفاده نمیکنید و میخواهید با عقل منذهنی زندگی خود را اداره کنید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۱
چشمها چون شد گُذاره، نورِ اوست
مغزها میبیند او در عینِ پوست
گذاره: آنچه از حدّ درگذرد، گذرنده.
✍️وقتی شما حواستان به خودتان است و دارید بهسوی زندگی جذب میشوید، دیگر به جهان جذب نمیشوید، مثل اینکه از روی همانیدگیها پریدهاید، برای اینکه آن همانیدگیها دیگر برای شما مهم نیستند، وقتی مردم حرف آنها را میزنند دیگر روی شما اثر نمیگذارد. مثلاً پول شما زیاد یا کم میشود، برای شما بیاثر است، نه خوشحال میشوید نه غمگین، بنابراین چشمها نورش گذاره شده و نفوذ میکند.
شما یکدفعه میبینید وقتی به انسانها نگاه میکنید متوجه میشوید با اینکه آنها منذهنی دارند، ولی اصلشان زندگی است و همچنین میبینید که منذهنی چه بلایی بر سر آنها میآورد، چقدر دید غلطی به آنها میدهد، چقدر جاهای مختلف میلغزند، لغزش یعنی قوانین زندگی را زیرپا میگذارند، راههایی میروند که به خودشان لطمه خواهند زد. ما میتوانیم این لغزشها را با کمک هم، با ابیات مولانا پیدا کنیم. یکدفعه میبینید که شما در آدمها زندگی را میبینید، آن منحرفکننده و اشتباهکننده را هم میبینید، پس چشم شما گذاره شدهاست، یعنی از سطح گذر میکند و درون آدمها و چیزها را میبیند، چون از جنس زندگی شدهاید، زندگی را میبینید.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۲
بیند اندر ذَرّه خورشیدِ بقا
بیند اندر قطره کُلِّ بحر را
بحر: دریا
✍️انسانی که فعلاً منذهنی دارد، اما خورشیدِ بقا، خداوند، در درون اوست. شما به هر انسانی نگاه میکنید میگویید که خورشید بقا میتواند از مرکز این انسان طلوع کند. خورشیدِ بقا یعنی تبدیل ما به خداوند، انسان زنده شده به خدا در ظاهر یک قطره است، اما درواقع او یک قطره نیست، چون فضا در درونش باز شده، همانیدگیها را شناسایی کرده و انداختهاست، درنتیجه همهٔ اقیانوس یکتایی را میتوانید در او ببینید. چنین انسانی به بینهایت خداوند تبدیل شدهاست. هرکسی این قوه یا این پتانسیل را دارد.
------------------------------------------------------------------------------------------------