مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۹
بیخودم و مست و پراکندهمغز
ور نه نکو گویم افسانه را
✍️مولانا میگوید من «خود» ندارم، مست هستم، بهعبارت دیگر از وقتی که از زندگی جدا شدم و مراحل تبدیل به جماد، جماد به نبات، نبات به حیوان، حیوان به انسان و اکنون که در ذهنْ همانیده هستم، هیچ آسیبی به من نرسیده، فقط سبب شده من «پراکندهمغز» شوم، وگرنه از نظر جنس، از جنس اَلَست، از جنس خدا هستم و هیچگونه آسیبی به من نرسیدهاست. انسان در ذهن فکر میکند اگر افسرده شده، مقدار زیادی درد دارد، پس به او آسیب رسیده، بهعنوان مثال میگوید به من خیلی ظلم شده، خیلی کتک خوردهام، درحالیکه بهلحاظ زندگی، به جنس خداییتِ انسان هیچ آسیبی وارد نمیشود، چون خدا نمیمیرد، آسیب نمیبیند، زخمی نمیشود.
تنها اتفاقی که برای انسان افتاده این است که در چیزها که همین همانیدگیها هستند، پخش و «پراکندهمغز» شدهاست. اینها به مرکزش میآیند، برحسب اینها میبیند. براساس افسانهٔ زندگی که مولانا میگوید، زندگی آن چیزی نیست که در منذهنی فکر میکنیم. ما برای زندگی قاعده و قانون درست کردهایم، زندگی را در داشتنِ همانیدگیها میدانیم. این افسانهٔ زندگی نیست. افسانهٔ زندگی هنگامی است که از جنس زندگی شَویم، هیچ همانیدگی نمانده و خداوند خودش را از ما بیان کند.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰
لذّتِ بیکرانهایست، عشق شدهست نام او
قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بُوَد؟
✍️تصور ما در ذهن از زندگی استاندارد چیست؟ هر کسی بهموقع باید همسر پیدا کند، بچهدار شود، خانه داشته باشد، به کاری مشغول باشد، حقوقش زیاد باشد، ثروتمند باشد، غذاهای خوب بخورد، مسافرت برود. این یک زندگیِ خوب از نظر ذهن و فرمولهای ما است که درواقع قاعده درست کردن برای خداوند است. قاعده یعنی دارید شکایت میکنید، درحالیکه خداوند هر لحظه خودش را از شما بیان میکند. چگونه؟ ما نمیدانیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️معلوم نیست خداوند این لحظه خودش را به چه شکلی از شما بیان میکند. نباید مقاومت کنید، بیخود باشید، مست باشید، پراکندهمغز نباشید، تا افسانهٔ زندگی از شما بیان شود.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️شما با فضاگشایی میتوانید خودتان را از پراکندگی در چیزها جمع کنید. فضای گشودهشده به شما بینش و عقل میدهد که پراکندگی خود را ببینید و متوجه شوید که این چیز شما را میکِشد. هر چیزی که شما را به سمت دنیا میکشد، یعنی در آن پراکنده شدهاید. آن را شناسایی کنید، پاک کنید، «لا» کنید، بگویید من این نیستم، این از ذهنم میآید؛ به این ترتیب چیزها را یکییکی شناسایی کرده و از مرکز خود میرانید. هرچه شما فضا را بازتر میکنید، همانیدگیها کمتر میشوند، بنابراین افسانهٔ زندگی را بهتر بیان میکنید.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۸
عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ و رِمّ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۹
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۹۰
جَوجَوی، چون جمع گردی زاِشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
طِمّ: دریا و آب فراوان
رِمّ: زمین و خاک
طِمّ و رِمّ: منظور از طِمّ و رِمّ در اینجا، آرزوهای دنیوی است.
جَوجَو: یکجُو یکجُو و ذرّه
✍️عقل خداگونهٔ ما روی صد چیز که برایمان مهم است، قسمت شده. چرا برایمان مهم است؟ زیرا به ما گفتهاند اینها مهم هستند. هر چیز که مهم باشد به مرکزمان میآید. باید خودمان را که بر هزاران آرزو و چیزهای متفرقه تقسیم شدهایم جمع کنیم، تا انباشتگیِ حضور اتفاق بیفتد، شاد شویم و درون و بیرونمان مانند سمرقند و دمشق آباد گردد. مولانا آبادانی را به سمرقند و دمشق تشبیه میکند، چون در زمان قدیم این شهرها آباد بودند. اگر ذرّهذرّه از این اشتباهِ همانیده شدنِ بیش از حد با چیزها برگردید، میتوانید به هشیاری خالص تبدیل شوید. هشیاری خالص زنده شدن به بینهایت و ابدیت او است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۹۶
کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر
بر صدف آید ضرر، نی بر گُهَر
✍️هیچکس نمیتواند به دل انسان دست پیدا کند. شما بهعنوان اَلَست و امتداد خدا، جنس زندگی هستید. هیچکس نمیتواند شما را از بین ببرد. اگر ضرر یا آسیبی رسیده، به صدف رسیدهاست یعنی به منذهنی. شما با شناساییِ اینکه به صدف ضرر رسیده، به من نخورده، حس شکستگی نمیکنید. ناکام شدن و محرومیت برای منذهنی بوده، نه شما. شما اصلاً منذهنی نیستید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️خداوند میخواهد ما را لحظهبهلحظه از همانیدگیها جمع کند. میخواهد با ناکامی، بیمرادی و اتفاق این لحظه به ما نشان دهد که تمام چیزهایی که با آنها همانیده هستیم، آفل و گذرا هستند.