مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹
با تو حیات و زندگی، بیتو فنا و مُردَنا
زان که تو آفتابی و، بیتو بُوَد فِسُردَنا
خلق بر این بِساطها، بر کفِ تو چو مُهرهای
هم ز تو ماه گَشتَنا، هم ز تو مُهره بُردَنا(۱)
گفت: دَمَم چه میدهی(۲)؟ دَم به تو من سپردهام
من ز تو بیخبر نِیاَم در دَمِ دَم سپردَنا
پیش به سَجده میشدم، پست خمیده چون شتر
خندهزنان گشاد لب، گفت: درازگردَنا
بین که چه خواهی کردَنا، بین که چه خواهی کردَنا
گردن دراز کردهای، پنبه بخواهی خوردَنا
(۱) مُهره بُردَن: کنایه از برنده شدن
(۲) دَم دادن: دمیدن، افسون خواندن بر مار، در اینجا فریب دادن.