حکایتِ آن گاو که تنها در جزیره ای است بزرگ، حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پُر کند از نبات و ریاحین، که علفِ گاو باشد. تا به شب آن گاو همه را بخورد و فَربِه شود، چون کوهپارهای، چون شب شود خوابش نبرد از غصّه و خوف که همهٔ صحرا را چَریدم فردا چه خورم؟ تا از این غصّه لاغر شود همچون خلال، روز برخیزد همهٔ صحرا را سبزتر و انبوهتر بیند از دی، باز بخورد و فربِه شود، باز شبش همان غم بگیرد، سالهاست که او همچنین میبیند و اعتماد نمیکند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۲۸۵۵ تا ۲۹۷۳
با اقتباس از برنامه ۴۵۸ گنج حضور