بویِ گُل
در برنامه ۱۰۲۷ در تفسیر بیت ۴۷۴۳ از دفتر ششم، آقای شهبازی فرمودند درست است که ما در گودال ناامیدی هستیم اما همین که زندگی َصلا زد و ما ندای ارجعی را شنیدیم، شادی کنان مثل اسبا ِن تیزرو به آن چراگاهی که به آن تعلق داشتیم بازمیگردیم، و این در حالیست که ذهن ما از آن بی خبر است
بلبلان را عشقبازی با گُل است
از همانجا کآمد، آنجا میرود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت۷۶۷
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۷۶۸
بوی جانی سویِ جانم میرسد
بویِ یا ر مهربانم میرسد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۵۰
مولانا میگوید اگر بوی یار را احساس کردی، پس به او نزدیک هستی. به قلاووزیِ همین بوی به راهت
ادامه بده. زندگی میداند چگونه تو را به مقصود برساند. بوی خوش زندگی دوایِ نور چشم توست،
همانطور که چشمان یعقوب از بوی پیراهن یوسف بینا شد
بو، َقلاووزست و رهبر مر تو را
میَبَرد تا ُخلد وکوثر مر تورا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۰۱
بو، دوایِ چشم باشد نو ْرساز
شد ز بویی دید ٔه یعقوب، باز
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۰۲
مُل: شراب
در این زمینه، مولانا پرده از حقیقتی عمیقتر نیز برمیدارد. اینکه پذیرش ناامیدی و ادامه دادن راه، کا ر انسان زنده به عشق است و نشان از گذر کردن انسان از پایهٔ عقل جزوی به پایهٔ عشق است. مولانا میگوید آن کسی که سود و زیان هرکار را میسنجد و بعد قدم برمیدارد عقل جزوی است و آنکه بیپروا و سخترو، حتی با وجود ناامیدی، در راه زنده شدن به زندگی پیش میرود، انسان زنده به عشق است
عقل را ِه نااُمیدی کی رود؟
عشق باشد کآن طرف بر سردود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۶۶
تُرکتاز و تن گداز و بی حیا
در بلا چون سنگِ زیر آسیا
۱۹۶۸مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت
سخت رویی که ندارد هیچ پُشت
بهرهجویی را درون خویش کشت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۶۹
مولانا میگوید انسا ن عاشق، همانیدگیها و هستی مجازیاش را بی علت، یعنی بدون بهرهجویی و مزد جویی، به حضرت حق نثار میکند، زیرا آگاه است و این را شناخته که خداوند نیز بدون غرض هستی خودش را به او بخشیده.
این بخشش وپاکبازی خارج ازهرآیین ذهنی، وخاص آیین عشق است.مولانا راه عشق را، آیین فُتوت می نامد. می گوید این آیینی است که به دنبال سود دنیایی یا حتی رسیدن به بهشت در دنیای دیگر نیست. فقط راه پاکبازی است.
پاک میبازد، نباشد مزدْجُو
آنچنان که پاک میگیرد ز هُو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۷۰
میدهد حق هستیاش بیعلّتی
میسپارد باز، بیعلّت فتی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۷۱
که فُتوّت دادنِ بیعلّت است
پاکبازی خارجِ هر ملّت است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۷۲
زانکه ملّت فضل جوید یا خلاص
پاکْبازاناند قربانانِ خاص
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۷۳
ممکن است بر خلاف بهرهجویی و مز ْد ُجوییِ عقل جزوی عمل کردن، دیوانگی به نظر بیاید. حتی ممکن است فردی که در این راه قدم برمیدارد را از جمع به تنهایی بکشاند. اما مولانا میگوید یار انسانعاشق، خودش است.
عشقِ را در پیچش خود یار نیست
مِحرمش در دِه یکی دَیّار نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۷۸
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودایِ او کور است و کر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۷۹
درست است که عاشقی در اینجا دیوانگی نامیده شد، اما این، آن دیوانگی نیست که در علم پزشکی در مورد آن صحبت میشود. این دیوانگی نه تنها درمانی در پزشکی ندارد، بلکه اگر حتی خود طبیب هم به آن گرفتار شود، تمامِ علمِ ذهنی خود را به خون انداختن همانیدگیها خواهد شست. زیرا که طبابت عقلی هم نقشی از تجلی اوست، همانطور که روی انسانهای زیبا نقشی از زیبایی اوست.
زانکه این دیوانگیِّ عام نیست
طب را اِرشادِ این احکام نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۸۰
گر طبیبی را رسد زینگون جنون
دفترِ طب را فرو شوید به خون
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۸۱
طبِّ جمله عقلها منقوشِ اوست
رویِ جملهٔ دلبران روپوشِ اوست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۹۸۲
مولانا میگوید این دیوانگی و پاکبازی از وجود انسان، سازی میسازد که مانند ساز نی دو دهانه دارد. یک دهانه پنهان در لبهای زندگیست که در ساز وجودش میدمد، و از دهانهٔ دیگر نوای عشقی سر میدهد که روح انسانها را به رقص درمیآورد.
دو دهان داریم گویا همچو نی
یک دهان پنهانْست درلب های وی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۰۲
یک دهان نالان شده سویِ شما
های هویی درفگنده در هوا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۰۳
دمدمهٔ این نای از دَمهایِ اوست
های هویِ روح از هَیْهایِ اوست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۰۵
پس وقتی انسان عاشق حتی از ناامیدی هم گذر کرد و هستیِ مجازی خود را به پای زندگی نثار کرد، سازی میشود که تمنّای عشق و پاکبازی سر میدهد. همانطور که مولانا برای زندگی میخوانَد
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صَدا در ما ز توست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۹۹
ما که باشیم ای تو ما را جانِ جان
تا که ما باشیم با تو در میان؟
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۰۱
ما عَدَمهاییم و هستیهایِ ما
تو وجودِ مطلقی، فانینُما
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۰۲
لَذّتِ هستی نمودی نیست را
عاشقِ خود کرده بودی نیست را
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۰۶
لذّتِ اِنعامِ خود را وامَگیر
نُقل و باده و جامِ خود را وامَگیر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۰۷
ور بگیری، کیت جُست و جو کند؟
نقش، با نقّاش، چون نیرو کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۰۸
منگر اندر ما، مکن در ما نظر
اندر اِکْرام، و سَخایِ خود نگر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۰۹
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطفِ تو ناگفتۀ ما میشنود
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۱۰