درود بر شما
تأکید مکرر جناب مولانا بر داشتن و گزیدن پیر و راهنما ، ضرورت این مطلب است که انسانها در دورانی که زندگی می کنند با بینش و آگاهی باید چنین فردی را به عنوان راهنمای خود انتخاب و او را الگو و سرمشق خود قرار دهند .
ما بعد از آنکه از جهان عدم به این جهان می آییم و در چند سال اول زندگی با ساختن من ذهنی از اصلمان دور می شویم باید برای مهار خواسته های من ذهنی دست به دامان پیر و راهنمایی لایق شویم تا جریانی را که زندگی را از ما گرفته است را متوقف کند .
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس کش را سخت گیر
۲۵۲۸-۲
روشنایی عدم با تشکیل من ذهنی به ظلمت و تاریکی وابستگیها تبدیل می شود و به قول مولانا غیبت خورشید بیداری کش می شود .
در تاریکی ذهن هر لحظه انتظار حادثه ای نا گوار برای خود و اطرافیانمان و حتی جامعه مان هست.
باسلیمان خو کن ای خفاش رد
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
۳۷۶۳-۲
مولانا می فرماید دست خودت را در دست کسی قرار بده که خدا و زندگی دست او را گرفته است .
کسی که حاکم بر نفس خودش است و وابستگیها بر او حاکم نیستند .
دست را مسپار جز در دست پیر
حق شده ست آن دست او را دست گیر
۷۳۶-۵
گر بپیوندی بدان شه ، شه شوی
سوی هر ادبیر تا کی می روی ؟
۲۶۸۶-۱
همنشینی مقبلان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست ؟
۲۶۸۷-۱
پیر را بگزین که بی پیر این سفر
هست پر آفت و خوف و خطر
۲۹۴۳-۱
تو برو در سایه عاقل گریز
تا رهی زین دشمن پنهان ستیز
۲۹۶۷-۱
چون گزیدی پیر نازک دل مباش
سست و ریزنده چو آب و گل مباس
۲۹۷۹-۱
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشم بند و ، ساحرست
۳۷۸۱-۲
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
۳۷۸۲-۲
بر امید زنده یی که اجتهاد
کو نگردد بعد دو روزی جماد
۵۴۷-۳
هر که در ره بی قلاووزی رود
هر دو روزه راه ، صد ساله شود
۵۸۸-۳
هرکه گیرد پیشه ای بی اوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا
۵۹۰-۳
بنده یک مرد روشن دل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
۶۴۰-۳
مسکل از پیغمبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و ، بر کام خویش
۵۴۲-۴
هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ
۵۴۴-۴
یک زمانی موج لطفش بال توست
آتش قهرش دمی حمال توست
۵۴۵-۴
قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر
۵۴۶-۴
گر نخواهی هر دمی این خفت و خیزد
کن ز خاک پای مردی چشم تیز
۳۳۷۲-۴
کحل دیده ساز خاک پاش را
تا بیندازی سر اوباش را
۳۳۷۳-۴
که ازین شاگردی و زین افتقار
سو زنی باشی شوی تو ذوالفقار
۳۳۷۴-۴
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را
هم بسوزد هم بسازد دیده را
۳۳۷۵-۴
عقل را با عقل یاری یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن
۱۶۷-۵
دست را مسپار جز در دست پیر
حق شده ست آن دست او را دست گیر
۷۳۶-۵
پیر عقلت کودکی خو کرده است
از جوار نفس کاندر پرده است
۷۳۷-۵
عقل کامل را قرین کن با خرد
تا که باز آید خرد زآن خوی بد
۷۳۸-۵
وای آن مرغی که نا روییده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر
۴۰۷۴-۶
عقل باشد مرد را بال و پری
چون ندارد عقل ، عقل رهبری
۴۰۷۵-۶
هر ضریری کز مسیحی سرکشد
او جهودانه بماند از رشد
۴۱۱۵-۶
کور با رهبر به از تنها یقین
زآن یکی ننگست و ، صد ننگ است این
۴۱۰۸-۶
سایه یزدان چو باشد دایه اش
وارهاند از خیال و سایه اش
۴۲۲-۱
سایه یزدان بود بنده خدا
مرده این عالم و زنده خدا
۴۲۳-۱
دامن او گیر زوتر بی گمان
تا رهی در دامن آخر زمان
۴۲۴-۱
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید می کن پیشوا
۲۷۷-۳
ور عصای حزم و استدلال نیست
بی عصا کش بر سر هر ره مایست
۲۷۸-۳
هین طلب کن خوش دمی عقده گشا
رازدان یفعل الله مایشا
۳۱۹۸-۴
خوابناکی ، لیک هم بر راه خسپ
الله الله بر ره الله خسپ
۲۳۳۶-۴
تا بود که سالکی بر تو زند
از خیالات نعاست بر کند
۳۲۳۷-۴
گر چنان گشتی که استا خواستی
خویش را و خویش را آراستی
۲۵۹۰-۲
هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت می گریزد این بدان
۲۵۹۱-۲
چون نه یی کامل دکان تنها مگیر
دست خوش می باش تا گردی خمیر
۳۴۵۵-۲
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
۲۳۶۳-۶
زآنکه جاهل ننگ دارد زاوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
۲۳۶۴-۶
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر کژدم است و پر ز مار
۲۳۶۵-۶
زو ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
۲۳۶۶-۶
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
۲۳۶۹-۶
کار بی استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن
۱۴۰۴-۵
از حضور اولیا گر بسکلی
تو هلاکی زآنکه جزو بی کلی
۲۱۶۴-۲
هر که را دیو از کریمان وابرد
بی کسش یابد سرش را واخورد
۲۱۶۵-۲
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر شیطان باشد این نیکو بدان
۲۱۶۶-۲
چون شوی دور از حضور اولیا
در حقیقت گشته یی دور از خدا
۲۲۱۴-۲
ای دل آنجا رو که با تو روشن اند
وز بلاها مر تو را چون جوشن اند
۲۵۷۶-۲
در میان جان تو را جا می کنند
تا تو را پر باده چون جامی کنند
۲۵۷۷-۲
در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر
۲۵۷۸-۲
پیش خویشان باش چون آواره یی
بر مه کامل زن ، ار مه پاره ای
۲۵۸۰-۲
جز و را از کل خود پرهیز چیست ؟
با مخالف. این همه آویز چیست ؟
۲۵۸۱-۲
مر تو را دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان
۲۵۸۵-۲
گرچه شیری چون روی ره بی دلیل
خویش بین و در ضلالی و ذلیل
۵۴۳-۴
لنگر عقل است عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان
۴۳۱۲-۳
ابیات بالا بخوبی نشان داد که جناب مولانا تأکید بسیار داشتند که از پیر و راهنمای خود جدا نشوید.
و اما در نقطه مقابل بسیار تأکید دارند که سرنوشت خود را به دست پیشوایان بد قرار ندهید ، چرا که این شیادان رهروان خود را به سوی هلاکت و نیستی می برند .
پیشوای بد بود آن بز شتاب
می برد اصحاب را سوی قصاب
۳۳۶۴-۵
ره نمی داند قلاووزی کند
جان زشت او جهانسوزی کند
۱۴۴۸-۴
در چنین راه بیابان مخوف
این قلاووز خرد با صد کسوف
۳۴۸۶-۵
خاک در چشم قلاووزان زنی
کاروان را هالک و گمره کنی
۳۴۸۷-۵
آن رهی که بارها تو رفته ای
بی قلاووز اندر آن آشفته ای
۲۹۴۴-۱
از نبی بشنو ضلال رهروان
که چه شان کرد آن بلیس بد روان
۲۹۴۸-۱
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبار و عور
۲۹۴۹-۱
استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان
۲۹۵۰-۱
گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی ره بانان و ره دانان خوش
۲۹۵۱-۱
هین مهل خر را و دست از وی مدار
زآنکه عشق اوست سوی سبزه زار
۲۹۵۲-۱
گر یکی دم تو به غفلت واهلیش
او رود فرسنگها سوی حشیش
۲۹۵۳-۱
دشمن راه است خر مست علف
ای که بس خربنده را کرد او تلف
۲۹۵۴-۱
گر ندانی ره هرآنچه خر بخواست
عکس أن کن خود بود آن راه راست
۲۹۵۵-۱
کور مرغانیم و بس ناساختیم
کآن سلیمان را دمی نشناختیم
۳۷۴۶-۲
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم وامانده ویران شدیم
۳۷۴۷-۲
جمع مرغان کز سلیمان روشن اند
پر وبال بی گنه کی برکنند ؟
۳۷۵۹-۲
مرغ کو بی این سلیمان می رود
عاشق ظلمت ، چو خفاشی بود
۲۷۶۳-۲
دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی
۴۹۹-۶
کین خبیثان مکر و حیلت کرده اند
جمله مقلوب است آنچ آورده اند
۲۸۵۸-۲
أنچه نپسندی به خود ای شیخ دین
چون پسندی بر برادر ای امین؟
۱۵۶۹-۶
چون ندارد مرد کژ در دین وفا
هر زمانی بشکند سوگند را
۲۸۷۳-۲
راستان را حاجت سوگند نیست
زآنکه ایشان را دو چشم روشنی است
۲۸۷۴-۲
نقض میثاق و عهود از احمقی ست
حفظ ایمان و وفا کار تقی است
۲۸۷۵-۲
گر بکاوی کوشش اهل مجاز
تو به تو گنده بود همچون پیاز
۲۹۰۰-۲
مر سیه رویان دین را خود جهیز
نیست الا حیلت و مکر و ستیز
۲۹۰۵-۲
زوبعان زیرک آخر زمان
بر فزوده خویش بر پیشینیان
۳۲۰۴-۲
حیله آموزان جگرها سوخته
فعل ها و مکرها آموخته
۳۲۰۵-۲
صبر و ایثار و سخای نفس جود
باد داده کآن بود اکسیر سود
۳۲۰۶-۲
واستان از دست دیوانه سلاح
تا ز تو راضی شود عدل و صلاح
۱۴۳۴-۴
چون سلاحش هست و عقلش نه ، ببند
دست او را ، ورنه آرد صد گزند
۱۴۳۵-۴
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی به دست راهزن
۱۴۳۶-۴
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را بدست
۱۴۳۷-۴
علم و مال و منصب و جاه و قران
فتنه آمد در کف بد گوهران
۱۴۳۸-۴
پس غزا زین فرض شد بر مؤمنان
تا ستانند از کف مجنون سنان
۱۴۳۹-۴
جان او مجنون تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زآن زشت خو
۱۴۴۰-۴
آنچه منصب می کند با جاهلان
از فضیحت کی کند صد ارسلان ؟
۱۴۴۱-۴
مال و منصب ناکسی کآرد به دست
طالب رسوایی خویش او شده ست
۱۴۴۴-۴
یا کند بخل و عطاها کم دهد
یا سخا آرد به نا موضع نهد
۱۴۴۵-۴
شاه را در خانه بیدق نهد
این چنین باشد عطا کاحمق دهد
۱۴۴۶-۴
حکم چون در دست گمراهی فتاد
جاه پندارید ، در چاهی فتاد
۱۴۴۷-۶
کارت این بود است از وقت ولاد ؟
صید مردم کردن از دام وداد ؟
۴۰۰-۵
هر که بنهد سنت بد ای فتی
تا در افتد بعد او خلق از عمی
۱۹۵۶-۵
جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بودست و ایشان دم غزه
۱۹۵۷-۵
این نه مردانند اینها صورت اند
مردهٔ نان اند و کشته شهوتند
۲۸۸۶-۵
مصحفی در کف چو زین العابدین
خنجری پر قهر اندر آستین
۴۰۹۱-۶
وای از این پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
۴۷۲۲-۶
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهانسوز از ستم
۴۷۲۳-۶
گرمی آن اولیا و انبیاست
باز بی شرمی پناه هر دغاست
۷۳۰-۳
ای که تو بر خلق چیره گشته ای
در نبرد و غالبی آغشته یی
۴۵۶۵-۳
آن به قاصد منهزم کرده ستشان
تا تو را در حلقه می آرد کشان
۴۵۶۶-۳
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
۳۶۶۲-۴
ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با توست هر جا می روی
۲۹۶۹-۳
وانگشتند آن گره از گرد گرگ
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
۳۹۰-۳
بر درید آن گوسفندان را به خشم
که ز چوپان خرد بستند چشم
۳۹۱-۳
چند چوپانشان بخواند و نآمدند
خاک غم در چشم چوپان می زدند
۳۹۲-۳
که برو ، ما از تو خود چوپان تریم
چون تبع گردیم ، هر یک سروریم
۳۹۳-۲
صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بی نوا
۳۷۴-۱
دم به دم ما بسته دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
۳۷۵-۱
می رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می رویم ای بی نیاز
۳۷۶-۱
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
۳۷۷-۱
آقای شاپور عبودی صفحه ۳
پایان