✍️تجربه شخصی:
یک ماهی هست که شروع به تکرار ابیات هندسی کردهام. هر روز تجربهٔ جدیدی کسب میکنم. هر روز احساس میکنم پردهای از جلوی چشمانم میافتد و من با دید جدیدی به تجربیاتم در درون و بیرون نگاه میکنم. مثلاً روز اول بالا آمدن استرس به همراه ترس و نگرانی را در خود دیدم. استرس از اینکه اطرافیانم بدون من نمیتوانند از پسِ خودشان بربیایند، آنها حتماً به نظر و کمک من احتیاج دارند. همچنان به خواندن ابیات ادامه دادم. ناگهان افکار مخرّب یکی پس از دیگری خود را نشان دادند. با خودم عهد بسته بودم که هر اتفاقی بیفتد، با آرامش و تمرکز ابیات را به پایان برسانم. با اینکه روزهای اول درد داشت ولی امکانپذیر بود. حملهٔ منِ ذهنی با ترس، ناامیدی و سرزنش به سراغم آمد که چگونه روی خود کار میکنی، تو که هنوز اینهمه درد و همانیدگی داری؟ این دو بیت را که معجزه میکند و سالها است راه فرار از دست منِ ذهنی را برایم باز میکند، تکرار میکردم.
دستِ من اینجا رسید، این را بِشُست
دستم اندر شستنِ جان است سُست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۱۷
از حَدَث شُستم خدایا پوست را
از حوادث تو بشُو این دوست را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۲۰
✍️نکته:
شادی و طرب اصلی در بشر به خواب رفته و بشر آن را با خوشیهای منِ ذهنی و همانیدگیها اشتباه گرفتهاست. مثلاً اگر کسی از طرب بخندد او را دیوانه مینامیم، ولی اگر شخصی خشمگین شد، طبیعی میدانیم و میگوییم همه عصبانی میشوند.
نکته: وقتی میگوییم من عاشق خدا هستم، بدانیم که منِ ذهنی دارد حرف میزند. اگر روزی از منِ ذهنی رها شدیم، میفهمیم که عاشق، خود او است؛ یعنی خدا هم عاشق است و هم معشوق. منِ ذهنی زندگی را در جهان جستوجو میکند. هر فکری که از سر ما بلند میشود مربوط به چیزی در این جهان است. ما گمان میکنیم اگر تندتند با قضاوت کردن به جهان رویم، شاید شادی و امنیت زندگی را پیدا کنیم. برای همین عاشق پریدن از این فکر به آن فکر هستیم. پس در ذهن ما همواره آگاه به اجسام هستیم نه خدا و داریم عاشق بودنِ منِ ذهنی را ادامه میدهیم و خاموش نیستیم. هرچه سرعت فکر پایینتر بیاید و کمتر شود، ما آرامتر و وسیعتر میشویم.
✍️نکته:
کودکان عشق، به بیداری ما از خواب ذهن بسیار کمک خواهند کرد، چون ثابت میکنند میشود به حضور زنده شد و اگر زود شروع به درست دیدن کنیم، این کار چندان هم مشکل نیست.
✍️تجربه شخصی:
ما در کنار فرزندانمان فضاگشایی و درست زندگی کردن را یاد گرفتیم. بیشتر حواسمان روی خود است و کمتر قضاوت و مقاومت میکنیم.
✍️نکته:
ما به بچههایمان یاد میدهیم و آنها برمیگردند و بیشتر از آن را به ما یاد میدهند. چون آنها را تحقیر نمیکنیم و فکر نمیکنیم بلد نیستند. بلکه آنها را از جنس زندگی شناسایی میکنیم. ما معمولاً هنرهای منِ ذهنی را به بچههایمان منعکس میکنیم، مثلاً من میدانم چه را از کجا بخرم و چقدر بفروشم، این بچه که چیزی نمیداند! همین طرز فکر یعنی داریم برحسب معیارهای منِ ذهنی بچههایمان را میبینیم، درنتیجه آنها را حقیر میبینیم. اگر آنها را برحسب معیارهای زندگی ببینیم، میفهمیم که بچههای ما واقعاً کوه و آتشفشان معنا هستند. بنابراین باید به بچهها احترام بگذاریم، آنها را دوست داشته باشیم و از آنها یاد بگیریم، چون بچهها تازه از پیش خدا آمدهاند. اینها میدانند، ما نمیدانیم! ببینیم که آنها واقعاً چگونه بدون دخالت ما زندگی میکنند.