✍️تجربه شخصی:
مدت هفت سال است که به برنامهٔ گنج حضور گوش میدهم. در این مدت معنای واقعی دین و خدا را فهمیدم و با حقیقت وجود خود آشنا شدم. برنامهٔ ۹۹۳ گنج حضور توانسته منِ ذهنیام را مهار کند. هر بار که منِ ذهنی به من حمله میکند، غزل ۲۵۸ دیوان شمس را میخوانم و ذهنم پاک میشود.
گر بِنَخُسبی شبی ای مَهلقا
رو به تو بِنْمایَد گنجِ بقا
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۸
یار در آخرزمان کرد طَرَبسازیای
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیای
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیای
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۰۱۳
بیشتر از دو سال است که تقریباً در همهٔ برنامههای گنج حضور از این دو بیت استفاده میشود. این ابیات کمک بسیار زیادی به من کردند و هرچه با این ابیات حرکت میکنم ابیات بیشتری برای من باز میشوند. از این دو بیت یاد گرفتم، برای دریافت برکات خداوند باید در این لحظه ساکن باشم. پس اگر دچار بیمرادی میشوم، حتماً به زمان مجازی رفته و از این لحظه خارج شدهام. حتماً دچار قضاوت و مقاومت شده و قدرت فضاگشایی خود را فراموش کردهام. از زمانی که با این ابیات کار میکنم، مرتب ظاهر و باطن را شناسایی میکنم و راحتتر به پرهیزها عمل میکنم. با خود تکرار میکنم که تنها ضرورتِ من مرکز عدم است. من سالها است از غذاهای مضر پرهیز میکنم و برنج و گوشت قرمز نمیخورم، برای همین در مراسم ترحیم یکی از بستگان خود، هنگام صرف ناهار عذرخواهی کردم و غذا نخوردم. خانمی که کنار من نشسته بود گفت: این خانم چیزی نخورد، نمیدانم گیاهخوار هستند؟ در همین حال یکی از بستگان، با صدای بلند و در میان جمعیت مرا مورد تمسخر قرار داد، اما من آرام بودم و مرتب این جمله در گوشم تکرار میشد. «اجازه ندهید دیگران جنس مرکز شما را تعیین کنند. وقتی چیزی مهم شود به مرکز شما میآید. اتفاقات میافتند، اما شما با اتفاقات، اتفاق نیفتید.» من آن روز با روشنگریِ ابیات مولانا و برنامهٔ گنج حضور، به سلامت و در فضای امنِ یکتایی به خانه برگشتم.
گر همی خواهی سلامت از ضرر
چشم ز اوّل بند و پایان را نگر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶۰
✍️نکته:
دیدِ نظر، دیدِ اَلَست، دید خداوند است. ما با دیدِ نظر وارد این جهان می شویم، ولی در این جهان با منِ ذهنی آن دیدِ خدایی و خدابین را از دست دادهایم و جسمبین شدهایم. چشمِ عدمبینِ ما کور شده و تبدیل به چشم بدِ من ذهنی شده است. اینگونه دیدن تا ده دوازده سالگی از نظر زندگی قابل قبول است ولی ما چون آگاه نیستیم و پدر و مادر عشقی نداریم، درنتیجه در منِ ذهنی باقی میمانیم و به زندگی ادامه می دهیم.