✍️نکته:
من در بیمرادی تشخیص میدهم که زندگی باعث همٔه اتفاقات بوده و هست. قبلا همیشه گمان میکردم که اتفاقات بد برای این میافتند که خداوند من را دوست ندارد. اما الان تمامی اتفاقات و بیمردایها را از روی عشق خداوند و خاصیت رایضی بودن آن میدانم.
✍️نکته:
انسان با استفادهی معکوس از این حسهای پاک معنوی، آنها را آلوده به اَغراض کرده و با دزدی از خزانٔه زندگی خودش به ضرر خودش عمل می کند. «نَفْسِ زنده سو یِ مرگی می تند». انسان زر و سیم ارزشمندِ زندگی یعنی نیرو، قدرت، عشق، عقل، خِرَد و صنع را تلف کرده و از آن در جهت تخریب و دردافزایی استفاده می کند. گوشِ پاکِ زندگی را در معرض بانگ ها و نداهای گوشخراشِ منِ ذهنی خود و قرینهای بیرونی قرار میدهد. انسان در منِ ذهنی، چشمِ عدم و دیدِ تیزبین، عاقبت بین و پایانبینِ زندگی را کنار می گذارد و با دیدِ معکوسبین و تاریکِ همانیدگیها میبیند. انسان در منِ ذهنی با قدرت و عقل و هوش بالای خود، به تخریب خود و دیگران میپردازد. با جمع کردنِ هنرها و فروختنِ آن ها برای دیدهشدن، طبق قانونِ قضا و قدر، کارش بر هم میخورد، تا بیدار شود که راهش اشتباه است. از آن جایی که خداوند بیجهت ما را به این جهان نیاورده است، پس میخواهد که لطف و وفای خود را بر ما تمام کند. بنابراین ما را به حالِخودمان رها نمیکند.
✍️نکته:
شرط اینکه خدا در کارگاهش روی تو کار کند قابلیت و لیاقت تو نیست، بلکه شرط ورود به کارگاه حق و تبدیل تو، فقط داد و بخشش و عطای اوست. قابلیتْ داشتنِ ذهنیِ ما پوسته و ظاهری بیش نیست.
چاره آن دل عطای مبدلیست
داد او را قابلیت شرط نیست
بلکه شرطِ قابلیت داد اوست
داد لُبّ و قابلیت هست پوست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۷
اگر قابل بودن ما شرط ورود به کارگاه حق و کار کردن او بر روی ما بود، هیچ هشیاریای حتی خلق نمیشد و سِیر تکاملی را طی نمیکرد.
قابلی گر شرط فعل حق بودی
هیچ معدومی به هستی نامدی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۴۲
✍️نکته:
شرط ورود به کارگاه حق این نیست که من بیعیب و نقص باشم. بلکه شرطش این است که به خطا و اشتباه خود اقرار کنم و بگویم من نقص دارم، من اشتباه کردم. یعنی در هر وضعیتی که هستم، با فضاگشایی رو به سوی خدا بیاورم و با سلیمان پای در دریا بنهم.
✍️نکته:
انسانها در منِ ذهنی با سببسازی چشم بد دارند، خودشان را حقیر میدانند، مسئله ایجاد میکنند و بهصورت ذهنی میخواهند خودشان را قابل زندگی بدانند.