✍️نکته:
ما با تسلیم در واقع با خودمان همکاری میکنیم و سفر بازگشت به اصلمان که انتخاب اول و آخر ماست را برای خود شیرین میکنیم. اینها منازل هشیاری و بازگشت هشیاری به عرصة بیکران خودش است. ما با فضاگشایی و تسلیم و بَزم میرویم نه با سختی و رنج.
✍️نکته:
زندگی به ما فرمول قدرتمندی داده و میگوید در هر مسئله و اتفاق از آن استفاده کن. این فرمول جدی نگرفتن ذهن است. میدانیم که اگر جدی نگیریم فضا خودبهخود باز میشود و خردی نو از این فضا مسئلههای ما را حل میکند و حفاظتمان میکند.
✍️نکته:
همانطور که مساحت مربع فقط یک فرمول دارد و اگر از راه دیگری برویم جواب اشتباه درمیآید، ما نیز هر راهی را با سببسازی برویم، مسائل ما حل نخواهد شد. تنها راه همان جدی نگرفتن ذهن، فضاگشایی و استفاده از خرد آن فضا است.
✍️تجربه شخصی:
در روستای ما موقع آوردن عروس به خانه، داماد گوسفندی قربانی میکند که عروس باید از روی خون آن رد شود. اهالی دِه دوست دارند از این گوشت بخورند چون میگویند مبارک است. داماد تمام توجهش به ورود معشوق است نه به گوسفند. من یک گوسفند چاقوچله از همانیدگی در مرکزم دارم. باید آن را قربانی کنم تا معشوق از روی خون آ ن عبور کند و به مرکز من بیاید. تا در این جسم هستیم، منِ ذهنی باید قربانی شود چون لحظة مرگ تن چیزی برای قربانی کردن نداریم و یک حسرت بزرگ میماند. تا به حال فکر میکردم این گوسفند هستم. اما من این گوسفند نیستم، گوسفند فقط به درد قربانی کردن میخورد. حالا چطور آن را قربانی کنیم؟ با عقل ذهنی نمیتوان این کار را کرد. وقتی میگوییم «نمیدانم» و خاموش هستیم، خون او ریخته میشود.
✍️نکته:
وقتی حَبْر و سَنی نمی کنم، نسبت به اتفاق این لحظه هم راضی هستم، شادی بیسبب دارم، از کسی چیزی نمیخواهم، خدمتِ صادقانه میکنم، اشعار مولانا را تکرار میکنم، درواقع خون گوسفندِ منِ ذهنی دارد میریزد و خدا دارد وارد مرکز من میشود. تا زمانیکه مُلک جهان برای ما سرد نشود، قابل استفاده نیست و زمانی سرد میشود که قربانیِ حضورمان شود. فتوا دهنده خودمان هستیم که یا امروز و فردا کنیم و عمرمان هدر رود، یا با اختیارِ خود، منِ ذهنی را قربانیِ قدمِ زندگی کنیم.
✍️نکته:
شما در هر سِنی هستید، به اندازة کافی از همانیدگی فربه هستید و عید قربان همین لحظه است تا شما این همانیدگیها را قربان کنید. اما ما نمیگذاریم زندگی ما را آزاد کند و فکر میکنیم میمیریم. با فضاگشایی و خاموشی اجازه بده منیتِ تو قربانی شود.
✍️تجربه شخصی:
متوجه شدم با منِ ذهنی نمیتوانم منِ ذهنی را از بین ببرم. نمیتوانم ترسهایم را از بین ببرم. نمیتوانم بگویم دیگر مسئله نمیسازم. چون هنوز منِ ذهنی وجود دارد. تنها کار، ناظر بودن و تکرار ابیات است.
کی تراشد تیغ دستۀ خویش را؟
رَو به جرّاحی سپار این ریش را
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲
با منِ ذهنی نمیشود منِ ذهنی را از بین برد.
چند سال پیش ما دچار تصادف شدیم. از آن موقع من از جاده خیلی می ترسیدم. حملههای عصبی به من دست میداد و همسرم را اذیت میکردم. اما دفعهی بعد بسیار آرامش داشتم. چون آن روز تمامِ مدت بیت میخواندم.
✍️نکته:
تکرارِ هر روزة بیتها سبب میشود منِ ذهنی کُند شود و در یک موقعیت، منِ ذهنی را برای لحظاتی از کار میاندازد و فضا گشوده میشود. بیتها مهم اند. اگر کسی ابیات را نخواند و فقط گوش کند، از سطح فهمیدنِ ذهنی بالاتر نمیرود و چراغِ دیگر روشن نمیشود.
باد تُند است و چراغم اَبْتَری
زو بگیرانم چراغِ دیگری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
اَبْتَر: ناقص و بهدردنخور
✍️نکته:
از شاه تا شاه مربوط است به داستانی از دفتر ششم مثنوی. سه شاهزاده از طرف پدرشان منع شدند که به قلعة ذاتُالصُّوَر یا ذهن نروند. شاه گفت از منِ زندگی مدتی کوتاه جدا شوید مجدداً هشیارانه به من بازگردید. اما ما عهدمان با شاه را از یاد بردیم.
اللَّهاللَّه زآن دِزِ ذاتُ الصُّوَر
دور باشید و بترسید از خطر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۶٣۵
ما هم شاه هستیم، نه شاهزادهای که گوش نداد و به قلعة ذهن رفت، بلکه شاهزادهای هستیم که در آخر واقف شدیم باید از این قلعة ذهن خارج شویم و با شاه یکی شویم. «واقفِ بیرونشو» ندای اِرْجِعی را میشنود، دستافشان آمده و دستانداز، بازمیگردد.
او تو است، امّا نه این تو آن تو است
که در آخِر، واقفِ بیرونشو است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷۴