برنامۀ شمارۀ ۹۹۵ گنج حضور - بخش اول، قسمت سوم

منتشر شده در 2024/03/03
12:02 | 25 نمایش ها

✍️با گفتن این چرا چراها که نمونه‌اش در غزل شمارهٔ پنجاه دیوان شمس مولانا آمده، بالاخره ما به این نتیجه می‌رسیم که من چه کسی هستم؟

وقتی فضا‌گشایی می‌کنیم این چراها مؤثر هستند، اما سؤال به‌عنوان من‌ذهنی مؤثر نیست. این سؤال‌ها در من‌ذهنی که این چه می‌شود؟ آن چه می‌‌شود؟ و سبب‌سازیِ من چرا غلط درآمد؟ در عالَمِ مادی ممکن است این چراها به ما کمک کند، اما وقتی روی خودمان کار می‌کنیم، فقط این سؤال وارد است، من چه کسی هستم؟ من امتداد خدا هستم. خدا نیازمند نیست. خدا از جنس یکتایی و از جنس فضای گشوده‌شده است، پس وقتی فضاگشایی نمی‌کنم و مرکزم عدم نیست، از جنس او نیستم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۰

بر دلِ من که جایِ توست، کارگهِ وفایِ توست

هر نَفَسی همی‌زَنی زخمِ سِنان چرا؟ چرا؟

هر نَفَسی: در هر لحظه

سِنان: نیزه، سرنیزه

✍️خداوندا، ای زندگی، دل من کارگاهِ وفایِ توست،‌ وفا یعنی من بفهمم از جنس تو هستم، مرکزم عدم و فضای درونم گشوده است. پس وقتی دلم کارگاه وفای تو است، لحظه‌به‌لحظه می‌فهمم از جنس تو هستم نه از جنس جسم، چون تو از جنس جسم نیستی. بنابراین فضا را باز می‌کنم و این فضای گشوده‌شده می‌گوید که من این فضا هستم، آن چیزی که ذهنم نشان می‌دهد نیستم.

آیا واقعاً ما لحظه‌به‌لحظه کارگاه وفای خداوند هستیم؟ یا نه، کارگاه وفا را بسته‌ایم، چون مرکز ما جسم است و جسم‌ها را به‌جای خداوند در مرکزمان گذاشته‌ایم؟! پس باید مراقبه کنیم، حواسمان روی خودمان باشد و قرین‌های بد را هم دور کنیم. باید از خودمان بپرسیم چرا؟ چرا من لحظه‌به‌لحظه دچار درد هستم؟ چرا این‌قدر رنجش و کینه دارم؟ چرا این‌قدر خشمگین هستم و اضطراب دارم؟ چرا این‌قدر زیر استرس هستم؟ و درنهایت به این نتیجه می‌رسیم که همهٔ این دردها را خودمان به‌وجود آورده‌ایم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️ما با من‌ذهنی دردهایی مثل کینه، انتقام‌جویی، مقایسه و حسادت را به مرکزمان آورده‌ایم، مرکزمان جسم شده، از زندگی بریده و جدا شده‌ایم، ریشه نداریم، مدام در حال مقایسه هستیم، اگر یکی دیگر از ما بهتر و همانیدگی‌هایش بیشتر باشد، حسادت می‌کنیم. ما به همه حسادت می‌ورزیم، پس دل ما خدا نیست، اگر خدا بود، به هیچ‌کس حسادت نمی‌کردیم، همه را هم از جنس خدا می‌دیدیم، ولی ما این‌گونه نیستیم.

------------------------------------------------------------------------------------------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳۰

گفت: مُفتیِّ ضرورت هم تویی

بی‌ضرورت گر خوری، مُجرِم شوی

مُفتی: فتوادهنده

✍️کارگاه وفای شما لحظه‌به‌لحظه باید باز باشد و کار کند. چه کسی این کارگاه را به‌کار می‌اندازد؟ خداوند. شما چه به‌دست می‌آورید؟ با فضا‌گشایی شناسایی می‌کنید که آن چیزی که ذهنتان نشان می‌دهد، می‌خواهد مرکزتان بیاید و به شما فشار می‌آورد، شهوت و حرص آن را دارید و می‌خواهید زیادش کنید، این درست نیست، این یک چیز آفل است و ضرورت ندارد.

شما در این لحظه چون کارگاه کار می‌کند، از خودتان سؤال کنید، آیا این چیزی که می‌خواهم بخرم و برایش حرص می‌زنم، به زندگی من اضافه می‌کند؟ وقتی فضا را باز می‌کنید، و با دید نظر می‌بینید، می‌گویید، نه چیزی اضافه نمی‌کند، پس آن را نمی‌خواهم، چون باید هزینه بپردازم، هزینه‌اش هم درد بیشتر است.

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️وقتی شناسایی کردید شما چه کسی هستید، لحظه‌به‌لحظه دلتان شادتر می‌شود، چون کارگاه کار می‌کند. وقتی فضا را باز می‌کنید، کارگاه با فضا‌گشایی‌ به کار می‌افتد. لحظه‌به‌لحظه خداوند با بی‌مرادی به شما پیغام می‌دهد. وقتی با بی‌مراد شدن شما فضاگشایی ‌می‌کنید، پیغام را می‌گیرید و خوش‌سرشت می‌شوید.

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷

بی مرادی شد قلاووزِ بهشت

حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوش‌سرشت

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️یک چراغ دیگری به‌نامِ حضور هست که با فضاگشایی و حس یکتایی می‌بیند، شاید الآن ما به آن دسترسی نداریم، برای این‌که تمرین نکردیم، این شعرها را نخواندیم، اما الآن مولانا صریح به ما می‌گوید باد تند است، حواست باشد زود می‌گذرد و این چراغ تو ناقص است، و به‌درد نمی‌خورد، باید به‌وسیلهٔ آن چراغ حضور را روشن کنی.

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۱۰۸

باد، تُند است و چراغم اَبْتَری

زو بگیرانم چراغِ دیگری

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما می‌دانید چراغ من‌ذهنی اولاً تا دَه دوازده‌سالگی است، ثانیاً اگر شما تا آخر عمرتان همچنان آن را ادامه بدهید، آن‌جا خاموش می‌شود، بدون این‌که چراغ حضورتان را روشن کرده باشید. شما ممکن است بگویید بعد از آن که می‌میریم، نَه! ما به‌عنوانِ امتداد خدا نمی‌میریم. باید چراغ دیگری را روشن کرده باشیم. عارف هم که من‌ذهنی داشته، به‌وسیلهٔ آن، شمع دلش را برای فراغت، آسایش و آرامش روشن کرده‌است، پس اگر این چراغ من‌ذهنی خاموش شود و چراغ حضور روشن گردد، شما به مقصودتان رسیده‌اید. البته شما می‌دانید روشن کردن آن چراغ اصلی به‌وسیلهٔ این چراغ اَبْتَر و ناقص، آسان نیست.

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۱۰

همچو عارف، کز تنِ ناقص چراغ

شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ

------------------------------------------------------------------------------------------------

✍️شما دچار این اشتباه نشوید که وقتی یک جسم فانی و آفِلی که اکنون مرکزتان است می‌رود، یک همانیدگی دیگر به‌جایش بگذارید، مثلاً با شخصی همانیده می‌شوید، او می‌رود، یک هفته، ده روز، سه ماه، حتی یک سال یا بیشتر ناراحت می‌شوید، استرس می‌کِشید که چرا رفت؟ دائماً غصّه می‌خورید و به‌جای این‌که مرتب فضا را باز کنید و هیچ‌کس را در مرکزتان نگذارید، بعد از یک‌ سال درد کشیدن می‌گویید باید با یک نفر دیگر آشنا شوم، یا مثلاً از همسرتان جدا شده‌اید، می‌گویید باید یک شخص دیگر را پیدا کنم به‌جایش بگذارم و با او همانیده شوم.