✍️انسان به این جهان میآید و یک منذهنی پیشرفته درست میکند که به موجب آن، زندگیای را که خداوند در این لحظه به او داده تبدیل به مانع، مسئله، دشمن و درد میکند و این کار درستی نیست. این کارخانهٔ مسئلهسازی، مانعسازی، دشمنسازی، دردسازی و کارافزایی، انسان را به فنا میکشاند، از بین میبرد، پژمرده میکند و یک چنین باشندهای که در افسانهٔ منذهنی زندگی میکند نمیتواند نور زندگی را ببیند. درحالیکه خداوند یا زندگی دائماً «رحمت اندر رحمت» است و میخواهد به ما کمک کند.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
✍️هرکسی در افسانهٔ منذهنی فکر میکند انسانِ کاملی است. اما خاصیتهای منذهنی را دارد مثلاً میرنجد، و هیجاناتی مثل خشم، ترس، حسادت، تنگنظری، کنترل و دخالت در کار دیگران بر کارهایش چیره است. چنین شخصی در افسانهٔ منذهنی چون از زندگی قطع شدهاست، علاوهبر خَرّوب بودن، خودش را محق میداند و نمیتواند تحمل کند که حق با او نباشد. دائماً فکر میکند حق با اوست، بنابراین پندار کمال هم دارد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۰
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
حَدید: آهن
✍️اگر کسی از شما ایراد بگیرد به شما برمیخورد؟ اگر حضور داشته باشید نه. اگر از جنس منذهنی باشید، به ناموستان برمیخورد و شما را بهقدری سنگین میکند که مولانا میگوید صد من حدید. برای اینکه تکان دادنش خیلی سخت است. این شخص تقریباً قابل تغییر نیست، مگر اینکه روی خودش تمرکز کند و شروع به تکان دادن خودش کند. مثلاً نمیتواند کلاس مولانا برود بنشیند و گوش بدهد. میگوید لازم نیست من چیزی یاد بگیرم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹
گفت آدم که ظَلَمْنٰا نَفْسَنٰا
او ز فعلِ حق نَبُد غافل چو ما
✍️ما از طریق فضاگشایی متوجه میشویم که تمام بلاها را برحسب دیدن همانیدگیها خودمان سر خودمان آوردیم، اگر درد داریم، پژمرده و افسرده هستیم، به این علت است که از خداوند نور و زندگی نگرفتیم. یا همهٔ حواسمان رویِ این است که همسرم برای من چه میخرد؟ چرا نمیتواند من را خوشبخت کند؟ این چه زندگی است؟
همهٔ این قضاوتهای بد برای این است که آن چیزهایی را که زندگی باید به شما بدهد فعلاً در دسترستان نیست. این دید اشتباه است. شما خودتان به خودتان ستم کردید که مرکزتان را عدم نکردید. پس از خداوند عذرخواهی میکنید و با فضاگشایی به این لحظه برمیگردید، برگشت به این لحظه با عدم کردن مرکز یکی است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️شما مرکزتان را عدم کنید بهطور روشن با شکر و صبر متوجه میشوید که این منذهنی نیستید، خواهید دید که لحظهبهلحظه با پذیرش اتفاق این لحظه مرتب یک شادی بیسبب که با سببسازیِ ذهن سروکار ندارد آغاز میشود که از زندگی میآید و در شما تجربه میشود. پس از یک مدت هم میبینید که شما آفریننده میشوید، به صُنع دست میزنید.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹
با تو حیات و زندگی، بی تو فنا و مُردَنا
زآنکه تو آفتابی و، بیتو بُوَد فِسُردَنا
✍️ای خداوند، ای زندگی اگر به تو وصل باشم، هم زنده هستم، هم زندگی میکنم. اگر در منذهنی از تو قطع شوم، فانی میشوم، هیچ میشوم، از بین میروم، و میمیرم. برای اینکه تو آفتاب من هستی، همینطور که آفتاب این جهان را گرم میکند و اگر نباشد این جهان یخ میبندد، اگر تو هم به من نتابی، اگر با فضای گشودهشده به تو وصل نباشم، افسرده و پژمرده میشوم ،یخ میزنم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️انسان در منذهنی یکجایی تعجب میکند که من به مردم هرچه میخواستند دادم، دیگر از جانِ من چه میخواهند؟ انسانها همانیدگی نمیخواهند، عشق میخواهند، یعنی هر کسی که ما را میبیند، با زبان بیزبانی به ما میگوید که من را بهعنوان زندگی، امتداد خدا، اَلَست شناسایی کن. فرزندان ما هم همینطور، مثلاً بچهٔ دو سهسالۀ ما میگوید من را بهعنوان زندگی شناسایی کن، اینقدر که من به این شناسایی احتیاج دارم، به شیر، خانه، غذا و لباس احتیاج ندارم، ولی ما میگوییم نه، شما مجسمه هستید، شما یک منذهنی هستید. در ذهنمان یک تصویر ذهنی از آدمها میسازیم و آن را میپرستیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
نیَم ز کارِ تو فارغ همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
فارغ: آسوده، در اینجا یعنی ناآگاه
✍️خداوند فقط شادی، لطف و رحمت است، اما ما با رفتار منذهنیمان خودمان را از او دور کردیم و به جدایی افتادیم. با این حال خداوند لحظهبهلحظه میگوید من تو را عزیز میدارم، تو فضا را باز کن، من لحظهبهلحظه بیشتر به تو کمک میکنم.