مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۰۲
هر روز بامداد، سلامٌ عَلَیْکُما
آنجا که شه نشیند و آن وقتِ مرتضا
سلامٌ عَلَیْکُما: سلام بر شما
مُرْتَضا: پسندیده، مورد رضایت
✍️هر روز بامداد، یعنی تا ابد همۀ انسانها در این لحظه هستند، این لحظه زندگی یا خداوند میگوید سلام بر شما، بهعبارتی خداوند این لحظه به همۀ مخلوقات جهان از جمله انسان سلام میکند و همه سلام خداوند را پاسخ میدهند، یعنی تسلیم هستند، غیر از انسان که بهصورت منذهنی بلند میشود.
«سلام بر شما»، یعنی خداوند از همه میپرسد، شما از جنس من هستید؟ همه میگویند بله، فقط انسان است که سرکشی میکند و میگوید نه، اما مولانا به انسان میگوید، این پدیده که تو هر لحظه بهصورت منذهنی بلند میشوی و سلام خدا را جواب نمیدهی، غلط است و لحظهبهلحظه به ضررت تمام میشود، زیرا خداوند فقط در این لحظه است، این لحظه پسندیده و مبارک و زمانِ وصال با خداوند است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️این پدیده که خداوند از هر انسانی میپرسد تو از جنس من هستی، هر لحظه رخ میدهد، اما انسان از آن آگاه نیست. اگر انسانی در این لحظه حاضر باشد، میگوید بله من از جنس تو هستم، این بله، همان اقرار به اَلَست است. الست لحظهبهلحظه صورت میگیرد که خداوند میگوید من از جنس تو هستم؟ یا تو از جنس من هستی؟ ما هر دو یکی هستیم؟ بعضی از انسانها که در این لحظه هستند، میگویند بله. بعضیها هم میگویند نه! که ما اغلب نه میگوییم، همینکه کسی بهصورت منذهنی بلند میشود، به سببسازی میافتد، وصل نمیشود، جدایی را حفظ میکند، درواقع میگوید نه، حتی اگر به زبان بگوید علیکالسّلام، یعنی از جنس تو هستم، ولی در مرکز از جنس زندگی نشود، این همان نه گفتن به الست است.
✍️قبل از ورود به این جهان، هر لحظه برای ما پسندیده و مبارک است. خداوند هم میگوید سلام بر شما، ما هم سلام خداوند را جواب میدهیم و لحظهبهلحظه این کار صورت میگیرد، اما وقتی وارد این جهان میشویم، اتفاق شگفتانگیزی میافتد و آن این است که ما با استعدادی که داریم و آن استعداد فکر کردن است، چیزهای اینجهانی را بهصورت ذهن و فکر تجسم میکنیم، برخی از این چیزها به توصیۀ پدر و مادرمان، برای بقای ما مهم هستند، بنابراین تمام آن چیزهای مهم را در مرکزمان میگذاریم و با آنها همانیده میشویم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️همانیدن یعنی حس هویت تزریق کردن به چیزهای ذهنی. همینکه به چیزی حس هویت تزریق میکنیم، آن چیز به مرکز ما میآید و مرکز ما عوض میشود. ما با پول، همسر، تصویر ذهنی پدر و مادرمان، باورهای مذهبی، سیاسی، شخصی و اجتماعی همانیده میشویم، همچنین چیزهای مهمی را که ما در زندگی میشناسیم و فکر میکنیم حتماً باید آنها را داشته باشیم و از آنها لذت ببریم، مثل تفریح، مسافرت، کار و چیزهایی که آدم میتواند مالکش شود مثل خانه، مقام و دانش، با همۀ اینها همهویت میشویم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️وقتی چیزها در مرکز ما هستند، با گذشتن از فکری به فکر دیگر، یک هشیاری جسمی بهوجود میآید، این هشیاری که از فکر ساخته شده، اسمش منذهنی است. از زمانی که چشممان را به این جهان باز میکنیم، منذهنی را میبینیم و فکر میکنیم این تصویر ذهنیِ ساختهشده از فکر، ما هستیم که کاملاً اشتباه است.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️منذهنی دائماً تغییر میکند، مثلاً چون ما با پول همهویت هستیم، با کم و زیاد شدن پولمان غمگین یا خوشحال شده و کوچک و بزرگ میشویم، درنتیجه به خوشحالی و ناخوشحالی عادت میکنیم و مرتب حالمان بد و خوب میشود. عقل، حس امنیت، هدایت و قدرت را هم که قبلاً از زندگی میگرفتیم، اکنون از چیزها میگیریم و چون چیزهای آفل یعنی گذرا در مرکز ما هستند و تغییر میکنند، مرکز ما دائماً فرومیریزد و ما میترسیم.
✍️دراثر اعمال فکرهای همانیده به بدن ما، در ما هیجان بهوجود میآید، هیجاناتی مثل خشم، ترس، حسادت، احساس خبط، احساس گناه و دردهای دیگر منذهنی؛ اینها همه هیجانهای مختلف ذهنی هستند. ما با این هیجانها که بیشتر اوقات اسمش را درد میگذاریم، همانیده میشویم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️معمولاً ما بوسیلۀ ذهن فکر میکنیم، فکر کردن در درون ذهن براساس این دانشِ محدود و شرطیشدگیها، اسمش سببسازی است. مردم براساس دانشِ محدودِ خودشان که از دیگران یاد گرفتهاند، علت و معلول میکنند، میگویند این کار را انجام بدهم، اینطوری میشود و اینگونه زندگیشان را اداره میکنند. بزرگان میگویند، این عقل که اسمش عقل منذهنی و هشیاری جسمی است، برای ادارۀ انسان بهصورت فردی و جمعی کافی نیست. شما میبینید این عقل در جهان جنگ بهوجود میآورد. بهصورت فردی هم سبب میشود برای خودمان درد ایجاد کنیم، بدن و فکرمان خراب شود، به خرافات بیفتیم و علاوهبر این روابطمان با همسر و فرزندمان هم بههم بخورد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
✍️با سببسازی و گذشتن از شرطیشدگیهای ذهنی، مرتب احوالمان بالا و پایین میشود، مثلاً بدون دلیل خشمگین میشویم یا میترسیم، پس فکر کردن با ذهن همانیده و هیجانات شرطیشده، اصلاً به صلاح ما نیست، چنین هیجاناتی در همۀ افراد صورت میگیرد و هر کسی بخواهد با این عقل زندگیاش را اداره کند، همۀ کارهایش خراب میشود، ما بهطور جمعی داریم زندگیمان را خراب میکنیم و نمیتوانیم با این عقل نجات پیدا کنیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------
چرا ما باید به خدا متصل شویم؟
✍️برای اینکه عقل منذهنی اصلاً به درد نمیخورد. نمیشود با منطق و با هیجانات ذهن زندگی فردی و جمعی را اداره کرد، پس خداوند میگوید سلام بر شما، یعنی تو از جنس من هستی، اقرار کن و به من وصل شو، این کار با فضاگشایی صورت میگیرد، بهعبارتی ما فقط با فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه میتوانیم از بنبست و تلۀ ذهن رها شویم.